قلب پرنده ای در سینه دارم

قلب پرنده ای
در سینه دارم
که از عشق
برای تو
عاشقانه می تپد
احساس من به تو
واقعیت
در صداقت است
به تو می اندیشم
که در وجود من
شعله ای از تو
روشن است
در من کودکی
شیرین زبان
زیبا بیان
نشسته است
در دلم شوق
دیدار روی ماه
زیبای تو دارم
چه خوش آوازی
ببین از عشق
درختان باغ
شکوفه دادند


علی ابرم

زیر دریا، مگه میشه داد کشید؟

زیر دریا، مگه میشه داد کشید؟
لبا روبست و،بلند فریاد کشید؟
کینه و محبت و یکجا باهم صدا کرد ؟
توی طاق آسمون، بدون بال پرواز کرد؟
رو شنهای ساحلی
واسه شب خورشید کشید
با دوتا دست کوچیک،
چشماشو سرمه کشید ؟
توغربت یه پاییز
با تنهائی ، قدم زد ؟
بین تموم تن ها، به تنهائی یه سر زد ؟
وقتی توساحل غم
دریارو خواب میدیدیم؟
ساده بودیم که تو خواب،
مهتاب وخواب میدیدیم ؟
جای کویر تشنه ،
برکه ها پر آب بود
تو همه بیداریا ،
مردی همش ، خواب بود ؟


سیدمحمدمعالی

در نبودش؛

در نبودش؛
چشم ها
زخمی تر از قلب اند

فرشته سنگیان

ای خدای بزرگ مارازآفات زمینی نجات بخش

ای خدای بزرگ مارازآفات زمینی نجات بخش

درگذر زگناهان مازعصیان دینی نجات بخش

ازکج رفتاری ما بدیگران ببخش مارایاری کن

بدخواهان ماراهم ازجهل بیخردی نجات


محمودفتحی چقاده

زیباترین بانو تویی از فصل پاییز

زیباترین بانو تویی از فصل پاییز
گرمای عشقی بعد باران‌های یکریز

در چشم‌هایت حسِ پر مهری‌ست دائم
ارزش ندارد بی تو این دنیای ناچیز

فریاد کردم عشق را با واژه‌هایم
من شاعرم با ذهن و رویایی غزل خیز

عاشق شدم وقتی چنین از باده‌ی عشق
پیمانه‌ام را ساختی لبریزِ لبریز

یک شاعر گیلانی‌ام، اما به عشقت
با کوله‌ای از مهر می‌آیم به تبریز

با نازِ چشمت سینه‌ام را می‌شکافی
بر قلب من خنجر نزن ای عشقِ خون ریز

مهدی ملکی الف

من بارها شنیده بودم،

من بارها شنیده بودم،
که سیبِ سرخ
نصیبِ شغال می شود، ولی
امرز، در روشنیِ روز شاهدم
باغی گشوده را
که سیب های سرخ و سفیدش همه،
فارغ از رنگ و بویشان
نه نصیب،
که اسیر و جویده می شوند،
در مغز خوک ها
و شالیزار پر از مترسکی
که انهدام،
در انتظارِ ساقه های نزارش،
به زیرِ پایِ گرازان
یکی یکی است

عنایت کرمی

نقش بسته ست شبی تیره به پیشانی من

نقش بسته ست شبی تیره به پیشانی من
عالمی بسته کمر بی تو به  ویرانی من

عنقریب است در این مخمصه طغیان بکند
رودِ پنهان شده در روحِ بیابانی من

من همانم که از آغاز هویدا شدنم
با خبر بود جهانی ز گران جانی من

منم آن دشت که از آتش حسرت همه عمر
شعله ور بود نگاهِ شبِ بارانیِ من

طاق ابروی تو را قبله گرفتم پس از آن
می برد رشک‌ جهانی به مسلمانی من

داده ام تیغ به دستت؛ بکُشم یا بنواز
حد چنین است تو را گوش به فرمانی من

شده ام رام تو باید بنویسد پس این
وحشی چشم شما شرح پریشانی من

زهرا وهاب

از عشق بگو تا که به ایمان برسانی‌م

از عشق بگو تا که به ایمان برسانی‌م
یک آیه که تا منظر پیمان برسانی‌م

هی جعل نکن آیه ی شیطانی و گمراه
از خود بسرا تا که به درمان  برسانی‌م

از شیخ نگو  رقص بکن ساز نسوزان
سنتور بزن  تاکه به سامان برسانی‌م

افراخته از موی خودت پرچمی از نور
خورشید بشو تاکه به پایان برسانی‌م

تبعیدی ام و گم شده ای در شب و تنها
دستی برسان تا که به ایران برسانی‌م

مهساپارسا