به هر جایِ جهانم که دست می‌زنی,

به هر جایِ جهانم که دست می‌زنی,
درد می‌کند.
دستانِ سردِ تو...
لبخندِ سنگی‌ات...
دردِ جهانِ من, دردِ تمامِ جنگل است؛
تبر, همیشه هست.
به ریشه‌ام بزن!
زخمی,
که مرا مرد می‌کند.
آتش گرفته جنگلم,
ببار!
بارانِ مویِ تو...
آه!...
آهویِ جنگلی...
چشمانِ آبی‌ات,
مرا سبزترین زرد می‌کند.
دل را به دریا زدم,
پلکی زدی
_ غرقت شدم _
و گفتی
عشقی نمانده است؛
دلم...
درد می‌کند.


فرزین روزافزای

نمیدانستم هر گلی که برای تو می‌خرم

نمیدانستم
هر گلی که برای تو می‌خرم
به دستان مزار خویش میسپارم !
آخر قرار نبود,
من
مشتری هر روز گل فروشها
روزی در تو بمیرم!


نادرداوری

هیچ پرنده‌ای,

هیچ پرنده‌ای,
پرواز را به خاطر نمی‌سپارد.
پرواز, رهاییِ پرنده نیست؛
پرِ پروازِ پرنده,
سنگِ غلتانِ سیزیف...
ملول از تکرارِ آسمان,
مجبور به آزادیِ مجعول,
بسته به زنجیرِ زمین...
پر زدن در قفس,
پریدن از قفس,
پروازِ بی‌قفس...
شاید... امّا,
نه بال‌ها, بی‌حسرت...
نه آسمان, بی‌پایان...
نه آزادی, بی‌زنجیر...


فرزین روزافزای

پایان می‌یابد آیا این اندوهِ عمیق؟

پایان می‌یابد آیا این اندوهِ عمیق؟
با توام!
ای حسرتِ همیشگیِ اشک‌آلود!
تو را در صدهزار ناله گریستم
هنوز در بغضِ من لانه کرده‌ای
ای هزارپایِ دردآجینِ زهرآلود!


فرزین روزافزای

من به بوی نفست تا به ابد ویرانم

من به بوی نفست تا به ابد ویرانم
کنج دیوار خراب گله ها می‌مانم

دور خواهی شد از این قلب پریشان مانده
دور خواهم شد از این فاصله ها می‌دانم

ای که میخواهی از این تن ببری جانم را
پشت میله های غم در قفست پنهانم


از تو جز درد ندید عاشق در خون خفته
زخم ناسوره ی من نیست مرا درمانم

خواهمت تنگدلم باشی ! و من تنگدلت !
پیچک عشق شوی ریشه زنی در جانم

تا بباری و به روی تن من بنشینی !
بی تو همسایه هر کوچه و هر میدانم

شاعر شعر تویی من همه ام بی تابی
بر مدار لب تو منتظر پایانم

باید از فاصله ها کم بشوم ! کم بشوی !
من به بوی نفست تا به ابد ویرانم

مهرداد آرا

نارفته ره هزار ساله

نارفته ره هزار ساله
رنج دو هزار برتن ماست
ناخورده می وپیاله بشکست
تقدیر زازل به ما چنین خواست
خوردیم ز سبو, گلوی تر شد
اندر دل ما چه شور برپاست
طعم عسل , انگبین نمی داد
خوردیم و رمق زتن همی کاست
می ها همه طعم زهر دارد

آری همگی زماست که بر ماست

محمد ابوالفضلی قمصری

در میان ستارگان

در میان ستارگان
همچنان به دنبال ماه می گردم
شاید در لحظه خسوف
من و تو
ما شویم... ماه من


سعید نقویان

ساعت که به صفرِ عاشقی نزدیک است

ساعت که به صفرِ عاشقی نزدیک است
چون رشته یِ مِهر بینِ ما باریک است !

آن ثانیه از لبت گلوگیر شدم !
این لحظه جگر سوزِ چرا و لیک است

دستی که مرا کشیده بیرون از چاه
امروز به رویِ ماشه یِ شلیک است

دسته گُلِ خشکِ رویِ قبرش از کیست !
از جشنِ شبِ ماه رُخی تاریک است

چرخید همان عقربه در صفرِ تو شد
گنجشکِ اشی مشی , زمستان نیک است؟!

میثم علی یزدی