من تو را تصویر خواهم کرد
تو را به رنگ
به نور
و به آوازهای رنگین تبدیل خواهم کرد
تو را به گل
به کوه ، و به رودخانه های خروشان
تبدیل خواهم کرد
من از تو دنیا را خواهم ساخت
و برای تو ، دنیا را
اگر سخنم را باور نمیکنی
هنوز قدرت دوست داشتن را
باور نکرده ای...
نادر_ابراهیمی
آنان که عاشقند به گونهای
دیگر میخندند
با گونه هایی هلو انداخته
و اشتیاقی هزار ساله
چنان اشتیاق فرهاد به کوه کندن
و اشتیاق آدم به سیب چیدن
و حرف هایی که خودشان
هم نمیدانند از کجای
دلشان قُل میکند
و حتی اگر شاعر نباشند
از هر گذری عبور کنند
آنان را از عطر چشم هایشان
خواهی شناخت .... !
میلاد_جلیل
به شوق دیدارت
عطر بابونه های وحشی را در شعرهایم پنهان کرده ام
از هزاره های دور
چرا نمی ایی؟
زهره نظری
ای تمام زندگی! با تو جنونم دیدنیست
ماه بی همتای من! با تو غزل روئیدنیست
وقت خندیدن به جانم دلبرم آتش زنی
میوه ی لب های سرخت واقعا که چیدنیست
می کشی با آیه های بوسه در آغوش خود
دختری از جنس حوا, گل عجب بوئیدنیست
میپرستم گرمی چشم و نگاهت را بدان
عاشقم لبریزم از جام هوس... نوشیدنیست
بیقراری های پروانه تو را شیدا نکرد؟!
چون پرند شعله ای که عاشق و رقصیدنیست
پروانه آجورلو
با پاهایم دور میشوم
با دستهایم نقاشی میکنم
چشمانم که تو را میبینند
لبهایم میلرزند و
گونههایم خیس میشوند
قلممو را میگذارم زمین و
دور میشوم
دوووور
دوووور
نقطهای بر سیاهی
شلیک میکنم
و از خواب میپرم
علی رفیعی وردنجانی
من دریافته ام
که دوست داشته شدن هیچ نیست
و اما دوست داشتن همه چیز است
آنکس خوشبخت است که
بتواند عشق بورزد...
هرمان_هرسه
بهش گفتم این با عشق فرق داره.
من عاشقت نیستم. من معتقدم به تو.
که آدم توی این دنیای هچل هف باید
لااقل به یک چیزی معتقد باشه.
یک تعلق، دست آویز، امید.
تو مثل احیای بعد از مرگی.
که بعدِ هر تموم شدن با
فکر کردن بهت بشه ایستاد.
بشه دوباره شروع کرد.
گفتم تو حتی خیالت؛ حتی تصور
حضورت توی این دنیا هم معجزه میکنه.
یک آدم بهم نشون بده که ایمان
نیاره به معجزه.
من ایمان دارم به تو...
سامان_رضایی
عشق من باز مثل سابق عاشقم باش
با همان احساس بار دیگر با دلم باش
در بهار زندگانی عاشقی کن دان غنیمت
در میان شور گرداب تخته های قایقم باش
آمده موسم تنهایی و من بربادم
رفته ای عشق تو هرگز نرود از یادم
گرگی در بین شلوغی به تو پرداخته بود
هر چه گفتم نشنیدی سخن و فریادم
گرگ ها سر فرصت به تو پرداخته اند
همگی چشم طمع بر تنت انداخته اند
گرگ ها در پی تو پشت سرت تاخته اند
سنگ دل ها روی تن ات رد تبر ساخته اند
رکن من بودی و از بودنش حیران شده ام
رفته ای از غم تو سر به گریبان شده ام
دادم از دست تو را سخت پریشان شده ام
ره نما حضرت راه بی سر و سامان شده ام
محمد خوش بین