بی وقفه بیا،

بی وقفه بیا،
بگذار،
رفتن،
خودش را
ببازد...


نگین_رساء

و من منتظر تو خواهم ماند

و من منتظر تو خواهم ماند
همچون کلبه ای تنها
تا دوباره مرا ببینی و
در من زندگی کنی
و تا آن زمان پنجره هایم
درد خواهند کشید


‌پابلو_نرودا

در این هزاره چهارم

در این هزاره چهارم
قطار را
تمام ایستگاه را
وا می گذارم
و در درون خویش
سفر به خویشتن آغاز می کنم
ملاقات خویشتن
دردناک ترین
لبخندی ست که از زخم های کهنه ی در سایه می تراود
آرامم
اما پنجره دل
رو به طوفان باز است
و من بر آستانه ی دری ایستاده ام
که انتظار دیریست
آن را در خاکروبه های قرن کهنه
به مدفن خاطراتت مبدل کرده است
صد سال بعد
دریای خیزابه گرفته زمان پیش آمده
و ساحل بر خرابه های خانه ای که ما آن را آباد می پنداریم
موج غرنده را میهمان می کند
و ما
هنوز
نفهمیده ایم
دیریست مرده ایم

مصطفی ملکی

به بهانه ی...

به بهانه ی کتاب هایت با من تماس بگیر
به بهانه ی فیلم هایی که از خانه ات برداشته ام
به بهانه ی شعرهایی که برایم نخوانده ای

با من تماس بگیر
به بهانه ی بهانه هایی که نداری


منیره حسینی

ما آنچه خوانده ایم فراموش کرده ایم !

ما آنچه خوانده ایم فراموش کرده ایم !
الّا حدیث دوست , که تکرار می کنیم

" منصور ثانی "

سحر بود !!

سحر بود !!
من بودم و صدای هزار ...
و نفس...
خدا بیصدا ... بود !!
چه خوش بود !!

مصیب الهامی

گر ناله من بر دل سنگش اثری داشت

گر ناله من بر دل سنگش اثری داشت
سوی من افتاده به ظلمت نظری داشت
غمخوار اگر بود به حال من رسوا
بر حالت محزون منش چشم تری داشت
نومید کجا بودم اگر مرغ دل من
پر می زد و در صحن دلش بال و پری داشت
چون باد می آویختم از دامن گل ها
دلدار اگر از سر کویم گذری داشت
اندر صدف بخت من دلشده جانا
کی طالع شومم ز برایم گُهری داشت
از سوز درون نیست کسی را خبر ای دوست
کی دلبر ما از من و از دل خبری داشت
نوری تو به حسرت منگر سوی خلایق
کی مرغ سحر چون تو دل نوحه گری داشت

آرمین نوری