خسته ام،

خسته ام،
آنقدر که باید
بهار و تابستان و پاییز و زمستان
را بجای من
بگذرانی
و بعد
شمع دیگری
بیاوری
فوت کنم...


نگین_رساء

بی وقفه بیا،

بی وقفه بیا،
بگذار،
رفتن،
خودش را
ببازد...


نگین_رساء

حرف های مبهمی داریم،

حرف های مبهمی داریم،
گوش هایمان را مِه می گیرد،
چشم هایمان اما واضح اند،
آنقدر که گُر می گیریم،
از نگاهی که لیلی و مجنون را،
از حفظ می خواند،
قاضی دردهای نگفته،
چشم هایم را آورده ام...

نگین_رساء

اما پاییز را خوب می شناسد،

چشم هایم می بارند
چهره ام آینه را زرد کرده است،
حالا باغ انارهایش را
دانه دانه در دهانم می کارد،
و خونم را مَلَس می کند،
باغ من را نه،
اما پاییز را خوب می شناسد،
کلاغهایش را از گوشِ درختی در می آورد،
و هدیه می دهد به من...

نگین_رساء

موهایت رساله ی من است،

موهایت
رساله ی من است،
باز که می شوند،
مساله ای نمی ماند...


نگین_رساء

آنقدر عوض شده ام،

آنقدر عوض شده ام،
که حتی پیراهن چهار سالگی ام
بزرگ شده است،
و زیر بار هیچ خاطره ای نمی رود،
می پرسی یادت هست؟
ساعت نه است،
حتی جواب هایم بزرگ شده اند،
و دیگر قبل از هشت به خانه نمی آیند...

نگین_رساء

پشت پنجره، پاییز مثل یک تیکه کاغذ،

پشت پنجره،
پاییز مثل یک تیکه کاغذ،
خیس و مچاله،
روی حیاط افتاده است،
پنجره را بستم،
و بحثی که باران به حاشیه های پرده
کشیده بود را،
تمام کردم...


نگین_رساء

پارچه ای در این شعر می گذارم،

پارچه ای در این شعر می گذارم،
که خون کلماتم را پاک کند،
و شلیک می کنم،
به جمله ای که مشکوک به رفتنت باشد،
اما تیرم خطا خواهد رفت،
و کوچه ، پاییز و پیراهنت خواهند مُرد،
و من دیگر هیچ گاه،
نخواهم نوشت،
از کدام کوچه ، چه وقت و با کدام پیراهنت،
آمده ای...


نگین_رساء

رقص ام، وکالتِ تامِ حوّاست،

رقص ام،
وکالتِ تامِ حوّاست،
که بوی سیب می دهد،
و بیشتر از بهشت به سرانجامم می آید...

نگین_رساء

چشم هایم، هنوز چکه می کنند،

چشم هایم،
هنوز چکه می کنند،
کاش وقت رفتن،
مویت را محکم می بستی...


نگین_رساء