وقتی تو نیستی
شاعر : سودابه مهیجی
از خواب های یکسره پرهیز می کنند
سجاده ها مرا چه سحرخیز می کنند
قد می کشم به سمت خدا ... بغض های خیس
درمن هوای گریه ی پاییز می کنند
تسبیح ها که هیچ به پایان نمیرسند
نذر مرا ز نام تو لبریز میکنند
تنها منم کسیکه دعاهای بی جواب
او را شبیه عشق ، غم انگیز میکنند
اینجا چقدر چشم و دل بی صفت مرا
با تهمت دروغ گلاویز می کنند
وقتی تو نیستی همه ی گرگ های شهر
دندان برای بردن من تیز می کنند
درین سرای بی کسی اگر سری درآمدی
هزار کــــــــــــــاروان دل ز هر دری درآمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تـ♥ـو
اگـــــــــــــــر دهان گشودمی کبوتری درآمدی
سماع سرد بی غمـــــــــــان خمار ما نمی برد
به ســــــــــان شعله کاشکی قلندری درآمدی
خوشــــــــــــــــــا هوای آن حریف و آه آتشین او
کـــــــه هر نفس ز سینه اش سمندری درآمدی
یکی نبــــــــــــــــود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمــــــــــــــــان کشی دلاوری درآمدی
اگــــــر به قصد خون مـ♡ـن نبود دست غم چرا
از آستیــــــن عشق او چون خنجری درآمدی
فروخلید در دلم غمی کــه نیست مرهمش
اگــــــر نه خار او بدی به نشتری درآمدی
شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری درآمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری درآمدیℳ
هوشنگ ابتهاج
گر کوزهگری ز خاکِ دل گِل سازد
هر کس که خورَد ز کوزه دل میبازد
هر دانه که در خاکِ دلی کاشته شد
بیدی شود او که سایه میاندازد
علی نیک بخت
تکه یخی که عاشق ابر عذاب می شود
سر قــرار عاشقی همیشه آب می شود
به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانــه خراب می شود
کنار قله هــــــــای غم نخوان برای سنگ ها
کوه که بغض می کند سنگ ، مذاب می شود
باغ پُــــــــر از گلی که شب به آسمان نظر کند
صبح بــــه دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
چه کرده ای تـ♥ـو با دلم که از تـ♥ـو پیش دیگران
گلایه هم کـــــه می کنم شعر حساب می شودℳ
کاظم بهمنی
شبگرد شعرها تو که تردید میکنی
من را به عمق فاجعه تبعید میکنی
کوچه هزار بار ورق خورد و باز هم
غم را کنار پنجره تشدید میکنی
شلیک چشم های تو تیر خلاص بود
خودکامه حکم کردی و تائید میکنی؟ !
من چندمین اسیر تو هستم که میکُشی؟
شاید دوباره خاطره تجدید میکنی
با طعنه های شور همین زخم کهنه را
تا روز مرگ آینه تمدید میکنی
این بیت آخر و من لابه لای شعر
زنجیر میشوم تو که تردید میکنی
شعر از: رسول کامرانی
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
پادشاه جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه ی بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه ی بر لعل لب و گردش جام است
حافظ
همزاد چشمهای توام
در بازتاب آشوب که پس زدهست
پشتدریهای قدیمی را و نگرانست.
آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید.
و روشنای بی تردیدت
از سرنوشتم اندوهگین میشود
دنیا اگر به شیوهی چشم تو بود
پهلو نمیگرفت بدین اضطراب.
((محمد مختاری))
و امید
تاجی بود
بر سر درخت
که در فصل بهار
در جان برگی
سبز شد!
فرشته سنگیان