برای زندگی کردن ، عمرِ کوتاهیست !

برای زندگی کردن ،
عمرِ کوتاهیست !
اما ...
فرصت بسیار است !
برای اینکه دلیل ،
حال خوب و خوشحالی !
دیگران و عزیزانمان باشیم .

در قرنی هستیم که ،
پایان ان را نخواهیم دید !
خواهیم رفت ،
بدون ذره ای از مال دنیا !
پس خوش بحال انها ،
که دعای خیر دیگران !
توشه و بدرقه راهشان است .

مهدی_قاسمی_نسب

به بغض پنجره,

به بغض پنجره,
می خندد
آفتاب دم صبح,
پنجره,
تمام دیشب را
به ظلمت ثانیه های بی تابش
رخ در خواب تو را پائید,
و صبح,
تو,
خنده زنان به آفتاب سوزنده
بی اعتنا
از لب تاقچه ی نگاهش
گذشتی,
به عادت......


اعظم حسنی

تو به من فهماندی

تو به من فهماندی

عشق چه احساسی دارد

و بدانم

فکر نکردن به تو

چه قدر ممکن نیست !


پرویز صادقی

دستم بود کوتاه ولی زلف تو ناز است

دستم بود کوتاه ولی زلف تو ناز است
در بازی این عشق فقط ره به تو باز است

عمریست که جانی نبود محرم این دل
دردم شده بسیار ،چرا عمر دراز است


شب را به خیال تو مستانه نشینم
شمعم ز سودای تو در سوز و گداز است

وقتی که نگاهم پی راه تو روان شد
تو قبله حاجات شدی صبح نماز است

در میکده دل فقط زمزمه از توست
این شعر زبان منو ابروی تو ساز است

در خلوت شبها فقط فکر تو غوفاست
هر صبح فروزنده مرا چشم تو راز است

محمود بود عشق که معشوق تو باشی
من جان بدهم بر تو و آغوش تو باز است

شکیبا اصلان بیگیان

هر بار مرا دیده و گفتا که ندیده

هر بار مرا دیده و گفتا که ندیده
دل گفت که از دست تو دیوانه رمیده

چشمم ز فراقش همه شب خواب ندارد
در خویش نگنجیده و هِی جامه دریده

گفتا : غزلی تازه بگو از رخ ماهش
گفتم : سخن عشق مرا خوانده , شنیده

پیدا نشد آخر سر زلفش که دل من
هر لحظه سراسیمه به هر سوی دویده

از مهر من ای کاش نشاند به دلت یار
آنکس که تو را خوب تر از خوب کشیده

محمد عسگری

باید دلت خوش باشد ...

باید دلت خوش باشد، وگرنه عید و شادی تعطیلات در روزها گم‌اند.

 باید دوستش داشته باشی وگرنه تنهایی حرف تازه‌ای نیست.

باید دوست داشته شوی، وگرنه بهار همان بهار هرسال است. باید دلت خوش باشد ...


- سید محمد مرکبیان

تو که امدی

تو که امدی
من نه, تمام زمین زنده شد
و عطر تنت
چه مست میکند
تمام حوالی این شهر را .


زهرازمانی

کویرست این سرای ما

انگشت در انگشت
قفل گردیده ست
نفس های تو را بسیار دیدم
و آغوشی که تا صبح سحر
گرمای امیدست
و دستانی
که از باغ و گلستانت
شبانه خوشه می‌چینند
کویرست این سرای ما
امیدست نور چشمانت
بیا ساقی که اشک و دیده ام خون شد
چنان درگیر افکارم که دیوار تنم خشکیده بر این خرمن زیبا
بیا ساقی
جدایم کن
رهایم کن
که مستم خوب بنشینم

پیروز پورهادی

ز دور تماشا نکن ای بانوی آوار

ز دور تماشا نکن ای بانوی آوار
این ریخته تن را خَطر زلزله ای نیست
از ترسِ گسل های وجودم نمی آیی؟
نزدیک شو دیگر رَمَقِ حادثه ای نیست

نزدیک شو نزدیک تر از غم به جهانم
انقدر از این فاصله‌ی دور نَبینَم
نزدیک شو اندازه‌ی هر چه کَرَمَت هست
کافیست که یک لحظه تو را خوب ببینم


تو قاتل برگشته به این صحنه‌ی جرمی
من کشته‌ی راضی به رضای هر چه خواهی
تو دور شدی دور تر از شادی به جانم
تا چَند کنم از تو قناعت به نگاهی؟


امین مقدم