جلا خورده ی درد بود
و غم
بوسه می زد دستانش را
هر بار که با سر انگشتان مهر,
عشق می کاشت
لابه لای گیسوان گره خورده ی
تمام جانش,
مادر جهانی ست که جز او
دگر هیچ, به هیچستان نَیَرزَد خیال مارا...
اعظم حسنی
چشمت چو ستاره یِ سحر, زلف چو شبهایِ دراز
رخ به ز قمر, سرو, تو را نیست که هم قد و تراز
فکرم همه جا در گِروِ این همه زیبایی توست
در فکرِ من آید خمِ ابرویِ تو حتی به نماز
صد معجزه هرگز نگشاید گره از کارِ دلم
لبخندِ تو از این دلِ حارس بکند صد گره باز
آنکس که چنین ریخته ترکیبِ دلارایِ تو را
هنگامه به پا کرده و محشر به چنین صنع و به ساز
تعریف نداند قلمم گر زتو, پوزش طلبم
آزرده نشو این غزل ایجاز بُوَد سروِ به ناز
محمد صادق حارس یوسفزی
ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم
دلسنگ یا دلتنگ ! چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم
کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست
اکنون که میبینند خوارم،در امانم
دلبسته افلاکم و پابسته خاک
فواره ای بین زمین و آسمانم
آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم؟!
شعر از: فاضل نظری
بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم است
گاه در چشم خلایق رو سیاهی لازم است
زندگی شطرنج با خویش است، تا کی فکر برد؟
در میان صفحه گاهی اشتباهی لازم است
رشته بین من و "او" با گره کوتاه شد.
معصیت آنقدرها بد نیست، گاهی لازم است
هر که از دل پاکی ام دم زد مرا تنها گذاشت
آمدم حفظش کنم دیدم گناهی لازم است
بعد از این در راه عاشقی هر گناهی می کنم
در پشیمان کردنم لطف الهی لازم است
ما صراط مستقیم بی تقاطع ساختیم
گفته "لا اکراه فی الدین" پس دو راهی لازم است...
قاصدک جان چه خبر
خواهشا گوش بده حرف مرا
درد دلها همه رویاهایم
آرزوهای مرا
روی بالت بنشان
سوی آسمان ببر
مرجان آزرم نوایی
نغمه ی سرمست ساز زیبای زندگی!
که جهان وابستگی را در وجود من زنده کردی,
چرا رد و نشانی از چهارگوشه ی قاب تصویر تو, باقی نمانده؟
چرا دیگر در گوش های من, صدای پای رقصیدن تو شنیدنی نیست؟
چرا در افکار من بذر امید را نمی کاری,
امید, واژه ای که این روزها, غریبه ای بیش نیست,
که همانند پرنده ای نشسته بر روی شاخه ای نازک,
با هر وزش شدید, تغییر مکان می دهد,
می پرد,
می رود,
دور و دورتر...
اصلا چرا دیگر, یاد و نشانی که از تو در خاطر من مانده را,
پاک نمی کنی,
و مرا تنها نمی گذاری؟
می دانم که بی فایده است,
ماندن و ساختن,
من در حال تمام شدن هستم
اما تو هنوز شروع نشده ای,
ای نغمه ی زیبای زندگی...!
محمدرضاامیری
برگی شده افتاده ام از شاخه به کویی
چون باد مرا می بَری امّا به چه سویی ؟
این چیست که جذبش شده ام موی تو؟ هرگز !
دلبستگی آن نیست که بسته ست به مویی !
ای غنچه که در عمق دلم ریشه دواندی
عشقی و عجب نیست که از سنگ برویی !
من با تو چه باید بکنم عشق گریزان
با صید چه باید بکند ببرِ پتویی ...
میخواهی ام اما به چه عنوان؟ به چه منطق؟
میخواهم ات اما به چه قیمت؟ به چه رویی؟
من بغضِ تو هستم چه بباری چه نباری
من راز تو هستم چه بگویی چه نگویی ...
شعر از: یاسر قنبرلو
با چشمکی زچشم تو من خام میشوم
با بوسه و نوازشت آرام میشوم
وقتی که زیر گوش دهی وعدهی وصال
با پای خویش وارد این دام میشوم
با جُرعهی نگاه مرا مست میکنی
پس شاعرانه مست از ایهام میشوم
چون آن پیالهای که تُهی مانده از شراب
خمیازه های خالی آن جام میشوم
واگو دلا که چه سرّی ست در تو که
پیرانه سر هنوز گهی خام میشوم
آهوی تیز پای همین بیشهام ولی
با حیلههای نغز تو من رام میشوم
روزی که یاد و خاطرت از دل رود بدان
بی سرنوشت, قصّهی برجام میشوم
(سینا) به چشمکی دل خود خوش نمودهای
از عشق چشم پوش که بد نام میشوم
رحیم سینایی