برگی شده افتاده ام از شاخه به کویی
چون باد مرا می بَری امّا به چه سویی ؟
این چیست که جذبش شده ام موی تو؟ هرگز !
دلبستگی آن نیست که بسته ست به مویی !
ای غنچه که در عمق دلم ریشه دواندی
عشقی و عجب نیست که از سنگ برویی !
من با تو چه باید بکنم عشق گریزان
با صید چه باید بکند ببرِ پتویی ...
میخواهی ام اما به چه عنوان؟ به چه منطق؟
میخواهم ات اما به چه قیمت؟ به چه رویی؟
من بغضِ تو هستم چه بباری چه نباری
من راز تو هستم چه بگویی چه نگویی ...
شعر از: یاسر قنبرلو
دارم فکر میکنم
فکرهای عجیب و غریب
فکرهایی که شاید به آن بخندید
و البته شاید که
شما را هم به کام خود فرو ببرد
دارم فکر میکنم
بغض مزخرفی هم به جانم اُفتاده
دارم فکر میکنم...
فکر میکنم حقیقتا چند نفر
از مرگ من ناراحت میشوند؟
و البته که چند نفر احتمالا خوشحال؟
دارم فکر میکنم...
فکر میکنم آیا کسی در این عالم هست
که مرا به راستی دوست داشته باشد؟
و یا در عشقهای جوانی
و روابط گذشته
آیا کسی هست
که هنوز هم مرا یاد کند؟
و اگر یاد و خاطرهام
از ذهن کسی میگذرد
آیا آن خاطره لبخند به لبی مینشاند
یا یادآور کینه و نفرت است؟
دارم فکر میکنم...
فکر میکنم به اینکه
آیا کسی هست که مرا
یواشکی دوست داشته باشد
و جسارت بیان آن را به خود نداده باشد؟
دارم فکر میکنم
فکر میکنم به اینکه
در آستانه چهل سالگی
چه چیز از خودم به یادگار گذاشتهام؟
چقدر برا خانواده و دوستانم مفید بودهام؟
و چقدر انسان بودهام؟
به راستی از من چه باقی خواهد ماند؟
دارم فکر میکنم...
فکر میکنم به اینکه
چند نفر بر سر قبرم گریه میکنند؟
و چند نفر بغضشان را فرو میخورند
و برای گریه به خلوت میروند؟
دارم فکر میکنم...
فکر میکنم به اینکه
دارم چه فکرهای مزخرفی میکنم
و چقدر آدم به درد نخوری هستم
دارم فکر میکنم...
فکر میکنم به اینکه
کاش فکر نمیکردم...
یاسر_قنبرلو
مرا ببخش که هم عاشق است هم شاعر
که مانده است در این راه ِ بی برو برگرد
مرا ببخش که می خواهمت ولی با فقر
مرا ببخش که می بوسمت ولی با درد
مرا ببخش که من یک عقاب در قفسم
پرنده ی خوشبختت پرنده ای عصبی ست
مرا ببخش که اشکم امان برید از من
که خنده ای هم اگر هست خنده ای عصبی ست
زنان ، ستاره ی دنباله دار می خواهند
مرا ببخش که چیزی در آسمانم نیست
مرا ببخش که می خواهی و نمی گویی
مرا ببخش که می خواهم و توانم نیست...
"یاسر قنبرلو"
من که اسیر ِ مِه شدم
بی سپر و زِره شدم
خسته و زار و لِه شدم
نامی ِ بی نشان من!
من که گره گره ِ شدم!
بخت ِ که را گشوده ای!؟
مال و منال و ثروتم
جاه و جلال و شوکتم
علم و کمال و کِسوتم
سارق ِ کاردان ِ من!
این همه را گذاشتی
خواب مرا ربوده ای؟!
یاسر قنبرلو
نه که از بوسه ی معشوق بترسم،هرگز
از گناهی که پشیمان نکند، میترسم...
#یاسر_قنبرلو#