روشن نمیشود به چراغی جهان، ولی
یادآور حقیقت پیدای نور باش
فاضل_نظری
بر دشت لاله برف نشستهست و دور نیست
روزی که سر دوباره برآریم از کفن
-فاضل نظری
ای بی وفای سنگ دل قدر ناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس
با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس
آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس
پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس
دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس
مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس
بدخلقم و بدعهد! زبان بازم و مغرور؟!
پشت سرمن حرف زیاد است مگر نه؟
با هر که توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری ،با اهل نظر؟؟ نه...
فاضل نظری
مرا بازیچـه خود ساخت چـون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
کـــه این دیوانــه پرپر میکند یک روز گـــلها را
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پــــرورده بودم در حــواریــون یهــــودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چـــه آســــان ننگ میخوانند نیرنگ زلیخــــا را
کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چـــرا آشفته میخواهی خدایــا خاطر ما را
نمیدانم چـــه افسونی گریبانگیر مجنون است
که وحشی میکند چشمانشآهوهای صحرا را
چه خواهد کردبا ما عشق؟پرسیدیم و خندیدی
فقــــط با پاسخت پیچیـدهتر کــــردی معمــــا را
شعر از: فاضل نظری
شـــعـــلـه انـفـــس و آتــــشزنــــه آفــــــاق اسـت
غــــم قـــــرار دل پــــــــرمشــــغله عشــــاق است
جــــام مــــی نزد مـــن آورد و بـــر آن بوســـه زدم
آخــــــرین مــــرتبـــه مســتشــدن اخــلاق است
بیـــش از آن شــوق کــــه مــن بـا لب ساغر دارم
لب ســــاقـــی به دعـــاگویــی من مشتاق است
بـعـد یــک عــــمر قنــاعــــت دگــــــر آمــــوختــــهام
عشق گنجی است که افزونیاش از انفاق است
بـاد، مشـتــــی ورق از دفـــتـر عمـــــر آورده است
عشـــق ســرگــرمـــی سـوزاندن این اوراق است
فاضل نظری
تو سراب موج گندم ، تو شراب سیب داری
تو سر فریب – آری! – تو سر فریب داری
لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاند
چه توقعی است آخر که از این طبیب داری؟!
“فاضل نظری”
شور دیدارت اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل، یکدل شده با عشق، فقط می ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
باش تا کار من و عقل به فردا بکشد
زخمی کینه ی من! این تو و این سینه ی من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد
از گِریـهی
بَـر خویشتَن و خَندهٔ دُشـمَـن
جانکاهتر آهی ست که از دوست بَرآید
فاضل_نظری
اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینمت که غریبانه اشک میریزی
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن
بخند! گر چه تو با خنده هم غمانگیزی
خزان کجا تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخهها بیاویزی...
فاضل نظری