از دریا گذشتم و به صحرا رسیده ام
از رویا گذشتم و به نجوا رسیده ام
تاریخ عشق خود را ورق زدم بخوان
شرحیست که خود به تنهارسیده ام
شرین ترین لحظه های من هم برفت
اکنون که نوشتم و به رعنا رسید ه ام
تورات بیاورید و انجیل را هم از برم
قرآن بی آوریدوکه به معنا رسیده ام
استاد شدی و سپیده شاعر ات منم
از بهره تو ببین به کجا ها رسیده ام
ای جعفری دردعشق درمان نمیشود
آنجاست که باتوبه شیدا رسیده ام
علی جعفری
شمع
صورتت را روشن می کند
گل سرخی در نگاهم می وزد
که بوی ماه می دهد
عشق
دریای شبانه ای می شود
که نوازش هایمان را
به ساحل می ریزد
در خطی از سفیدی
که تاریکی را از تاریکی
جدا می کند
تو را می خوانم
نفس هایت عمیق تر می شود
و تو آهسته
در سکوت من پایین می آیی
و چون رودی از آب های جوان
درخاک من حاری می شوی
من تو را
با تمام دهان های تشنگی
می نوشم
لب هامان در تاریکی
عباراتی می شوند
که می خواهند
به هیچ کجا نرسند
من لبالب از غریزه ی پروانه گی
تو عطر بالغ صحرایی
و ماه در چشم هایت
آبستن یک رویا می شود
پرویز صادقی
دلی که برایت به دریا زد
طاقت موج موهایت را ندارد
آن را با نهنگ هایی که به ساحل میایند؛
پس بفرست
عشق به ما نیامده...
فاطمه بیرانوند
به به چه بوی خوبی آمد زکوچه امروز
یارم گذشته باشد شاید زکوچه امروز
تا بوی اوشنیدم دنبال او دویدم
البته بوی او هست آید زکوچه امروز
بویش شبیه بوی آهوی دشت چین است
عطری که همچو نوری تابد زکوچه امروز
ای آهوی قشنگم کردم رها تفنگم
فریاد واشک وشادی پاشدزکوچه امروز
کمتر نما اذیت برگرد از منیت
آید صدای تونیزباید زکوچه امروز
الیاس رفته از دست بابوی توشده مست
یارب چه بوی خوبی بارد زکوچه امروز
الیاس امیرحسنی
در این پاییز دلتنگی
من از باریدن باران میترسم
در این دل های پاییزی
من از غم های بی پایان میترسم
در این شب های سرد آرزوهایم
در این زنجیرهی تکرار خاموشی
من از مشهد
و از تهران میترسم
من از با تو نبودن ها
هراسانم
من از بی تو نشستن ها
گریزانم
تو از این دل شکستن ها نمیترسی؟
از این در غم نشستن ها نمیترسی؟
بیا که خسته ام,خسته
از این دنیای بیهوده
از این افکار فرسوده
بیا ای آشنا با من
بیا که خسته ام, خسته
از این سیگار
از این تیغ و از این دیوار
بیا, میترسم از باران
بیا که خسته ام از حسرت تهران
مصطفی خادمی
کنارم باش, این پاییز,
کنارم باش, می ترسم...
خزان را دوست دارم من, ولی بی تو؛
خیابان, کوچه ها, این شهر, این پاییز؛
تو را بدجور کم دارد!
بدون تو؛ گلوی آسمان ها؛ درد می بارد,
صدای خش خش این برگ ها بی تو؛
صدای نابهنجاریست باور کن؛
به بانگِ مرگ می مانَد!
اگر باشی, اگر همراهِ من باشی؛
خزان زیباترین فصل است, می دانم...
زهرا خیاط زاده
احساس قاصدکی را دارم
که در مسیر باد قرار گرفته است
گاهی مرا به اوج می برد ...
و گاهی به موج
دیگر نه درد را میفهمم نه اوج را و نه موج را
فقط می دانم که در عمق نیستی جا مانده ام ...
زهرا فیروزه
در آن دو چشم مست
قلب بی انتها,آغوش جنون
در آن مرد بی پایان
بی جرعه ای از جام لبش,
گم شده ام...
انتهای دیوانگی مگر همین نیست؟
مریم_سپهوند