سخنی نمانده
که نگفته باشیم در روشنای روز
پس شبها میگویمت
که دوستت دارم
عزیزنسین
دستِ یک مرد
مشغولِ کشیدنِ چهره یک زن است
و مرد دستِ خود را
به سوی عشقها دراز میکند
دستِ یک مرد
شکل میدهد به چهره یک زن
و مرد ترانه خود را میخوانَد
زن قد میکشد
رشد میکند
قد میکشد
در کوچهها
در میدانها
در اتاقها و در اتاقها
مرد یک بارِ دیگر آنچه را
که دوست میدارد میآفریند
و زن هماکنون
یک بارِ دیگر
مردِ خود را بهدنیا میآوَرَد
چنگیز بکتاش
درد عاشق را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری "فرهاد" را "شیرین" کنید
عنصری تبریزی
دوش به خواب دیدهام روی ندیده تو را
وز مژه آب دادهام باغ نچیده تو را
قطره خون تازهای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیده تو را
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نمودهام باز رمیده تو را
من که به گوش خویشتن از تو شنیدهام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیده تو را
تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین
پشت خمیده مرا ، قد کشیده تو را
قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی
چنگ نمیتوان زدن زلف خمیده تو را
شام نمیشود دگر صبح کسی که هر سحر
زان خم طره بنگرد صبح دمیده تو را
خسته طره تو را چاره نکرد لعل تو
مهره نداد خاصیت ، مار گزیده تو را
ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینهام
شکر خدا که دوختم جیب دریده تو را
دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل دامن دیده تو را
باز فروغی از درت روی طلب کجا برد
زان که کسی نمیخرد هیچ خریده تو را
فروغی بسطامی
دنیا که به پایان رسید
رؤیاها
دنیایی دیگر خواهند ساخت
و خنده ی تو
جای آفتاب را خواهد گرفت
رسول یونان
عشق گردوی تازه است
اوایل پاییز
سراغت میآید
دست و دلت را سیاه میکند
روزگارت را سیاه میکند
و سالها
ادامهات میدهد.
جواد گنجعلی