سخنی نمانده

سخنی نمانده
که نگفته باشیم در روشنای روز
پس شب‌ها می‌گویمت
که دوستت دارم


عزیزنسین

دستِ یک مرد

دستِ یک مرد
مشغولِ کشیدنِ چهره یک زن است
و مرد دستِ خود را
به سوی عشق‌ها دراز می‌کند

دستِ یک مرد
شکل می‌دهد به چهره یک زن
و مرد ترانه خود را می‌خوانَد


زن قد می‌کشد
رشد می‌کند
قد می‌کشد

در کوچه‌ها
در میدان‌ها
در اتاق‌ها و در اتاق‌ها

مرد یک بارِ دیگر آن‌چه را
که دوست می‌دارد می‌آفریند
و زن هم‌اکنون
یک بارِ دیگر
مردِ خود را به‌دنیا می‌آوَرَد

چنگیز بکتاش

مهم‌ترین چیز در روابط انسان‌ها گفتگو است،

مهم‌ترین چیز در روابط انسان‌ها گفتگو است،
اما مردم دیگر با هم حرف نمی‌زنند، به هم گوش نمی‌کنند؛
آن‌ها سینما می‌روند،
تلویزیون تماشا می‌کنند،
به رادیو گوش می‌دهند،
کتاب می‌خوانند،
پست‌های روی اینترنت را به روز می‌کنند،
اما تقریبا هرگز با هم صحبت نمی‌کنند!

اگر بنا داریم دنیا را تغییر بدهیم، چاره‌ای جز این نیست
که از نو برگردیم به دورانی که جنگجوها دور یک آتش جمع می‌شدند
و برای هم قصه تعریف می‌کردند‌...

درد عاشق را دوایی بهتر از معشوق نیست

درد عاشق را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری "فرهاد" را "شیرین" کنید

عنصری تبریزی

آخرش باید قهرمان خودت باشی ؛

آخرش باید قهرمان خودت باشی ؛
چون همه مشغول نجات خودشونن!!!

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیده تو را

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیده تو را
وز مژه آب داده‌ام باغ نچیده تو را

قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیده تو را


با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نموده‌ام باز رمیده تو را

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیده تو را

تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین
پشت خمیده مرا ، قد کشیده تو را

قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی
چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیده تو را

شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر
زان خم طره بنگرد صبح دمیده تو را

خسته طره تو را چاره نکرد لعل تو
مهره نداد خاصیت ، مار گزیده تو را

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام
شکر خدا که دوختم جیب دریده تو را

دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل دامن دیده تو را


باز فروغی از درت روی طلب کجا برد
زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریده تو را

فروغی بسطامی

دنیا که به پایان رسید

دنیا که به پایان رسید
رؤیاها
دنیایی دیگر خواهند ساخت
و خنده ی تو
جای آفتاب را خواهد گرفت


رسول یونان

عشق گردوی تازه است

عشق گردوی تازه است
اوایل پاییز
سراغت می‌آید
دست و دلت را سیاه می‌کند
روزگارت را سیاه می‌کند
و سال‌ها
ادامه‌ات می‌دهد.


جواد گنجعلی