ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
من، و دلتنگ، و این شیشهی خیس.
مینویسم، و فضا.
مینویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
سهراب سپهری
هرگز احساس خوشبختی نکرده بود...
این نابسندگی زندگی از چه بود؟
از چه ناشی می شد؟
اینکه به هر چیز تکیه می کرد، در جا می گندید؟...
همه چیز دروغ بود...
هر لبخندی خمیازه یی از ملال را پنهان می کرد و هر شادی، لعنتی را... هر لذتی چندشش را...
مادام بواری
گوستاو فلوبر
داریم خنده بر لب و کوهِ غمی به دل
چون مطربِ عروسیِ ماتمرسیدهایم
وحید قزوینی
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من...
آیا چگونه میشود از من ترسید...؟!
من،من که هیچگاه جز بادبادکی
سبک و ولگرد بر پشت بامهای مه آلوده ی آسمان چیزی نبوده ام
فروغ فرخزاد
بیا با هم قراری بگذاریم
و یک شهر را دنبال هم بگردیم
آن لحظه ای که پیدا میکنیم هم را
استثنایی ترین آغوش مال من
پیروزی این بازی مال تو
بیا با هم قراری بگذاریم
من چای دم میکنم
و انتظار را می فرستم دنبالت
تو دیر کن خیلی دیر
وقتی آمدی
لذت تماشای چای خوردنت مال من
غرور اینکه کسی اینهمه دوستت دارد مال تو
بیا با هم قراری بگذاریم
تو هر وقت خواستی بروی برو
درد این خواستن و رها کردن مال من
لذت این آزادی مطلق مال تو
پریسا زابلی پور
تو رفته بودی
مثل زمان میان بیستوپنج تا سی سالگی
چنان که گویی،
هرگز وجود نداشتی
و اگر به خاطر این موهای سفید نبود
هرگز باور نمیکردم
بودنت را
عاشقانههایی برای عشق، صلح و آزادی
خون میرود نهفته از این زخم اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد
هوشنگ ابتهاج
آدم رفته رفته بیش از حد بردبار میشود، آگاهانه و تعمداً بردبار میشود.
این مصیبت است.
کارلوس فوئنتس
نمیدانم زندهای یا مرده
و هنوز میتوان روی زمین
تو را جست ؟
یا غروبِ آفتاب
که به تاریکی نشست
آرام و تنها در ذهنم سوگواری کنم
دعاهایم همه برای توست
و بیقراریهای شبانهام
انبوهِ شعرهای سپیدم
و شعلهی سوزانِ آبی چشمهایم
هیچکس آنقدر مرا تکریم نکرد
و کسی آنقدر مرا نیازرد
حتی او که بیوفایی کرد
یا آن که مهر ورزید
و از یاد برد
آنا آخماتووا