درس امروز قصه غم توست

درس امروز قصه غم توست
تو بگو، من چرا سخن گفتم؟

توجه کرده ای وقتی که می گویی خداحافظ

توجه کرده ای وقتی که می گویی خداحافظ
دلم اندازه ی شب های بی مهتاب می گیرد
همین که پشت قاب پنجره می ایستی با من
جهان زیباترین تصویر خود را قاب می گیرد

در درس های دیگر موفقم ، مثلا در خنده ،

در درس های دیگر موفقم ، مثلا در خنده ،
خیالبافی خواب ، اما در ازدواج نه ،
آدم نمی تواند در همه چیز استعداد داشته باشد

می‌دانم خدایان انسان را بدل به شیئی می‌کنند

می‌دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می‌کنند
بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شده‌ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی


آنا آخماتووا

شنیدستم غمم را می خوری ، این هم غم دیگر

شنیدستم غمم را می خوری ، این هم غم دیگر
دلت بر ماتمم می سوزد ، اینهم ماتم دیگر

به دل هر راز گفتم بر لب آوردش دم دیگر
چه سازم تا به دست آرم جز این دل ، محرم دیگر ؟


مرا گفتی دم آخر ببینی ، دیر شد ، باز آ
که ترسم حسرت این دم برم بر عالم دیگر

ز بی رحمی نماید تیر خود را هم دریغ از دل
که داند زخم او را نیست جز این مرهم دیگر

جهانی را پریشان کرد از آشفتن یک مو
معاذالله اگر بگشاید از گیسو ، خم دیگر

به جان دوست ، غیر از درد دوری از دیار خود
در این دنیا ندارد جان لاهوتی غم دیگر


ابوالقاسم لاهوتی

کاش بدانی دوست داشتنت خورشید نیست،

کاش بدانی
دوست داشتنت
خورشید نیست،
که لحظه‌ای بیاید و لحظه‌ای برود؛
ماه نیست،
که یک شب باشد و یک شب نباشد؛
ستاره نیست،
که شبی پر شور باشد و شبی کم فروغ؛
باران نیست،
که گاه شدت گیرد و گاه نم نم ببارد
مثل نفس می‌ماند
همیشه با من است...

محمد_کریم_درودگر

دستم که به دوست داشتنت نمی‌رسد،

دستم که
به دوست داشتنت نمی‌رسد،
کاش قاصدکی باشم رها...
در دشتِ شقایق ها
تا آرام و رقصان کنارِ گوشَت
زمزمه کنم "دوستت دارم"


نیلی_ق