چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود!


حمید مصدق

و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم.

و من آنان را
به صدای قدم پیک بشارت دادم.
و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ!
به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن‌های درشت.
و به آنان گفتم
هرکه در حافظهٔ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشهٔ شور ابدی
خواهد ماند...

سهراب سپهری

سهم من از زندگی نیمی از تو بود

سهم من از زندگی

نیمی از تو بود

نیم دیگر را

هر روز یک آینه زلال سر می کشید

کیوان مهرگان

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت
آن‌ها غرابت این لفظ گنگ را
با لکهء درشت سیاهی
در مشق‌های خود تصویر می‌کردند.

فروغ فرخزاد

(نامه ی آنتوان چخوف به اولگا کنیپر)

چیزی برای گوشِ تو دارم
یک بوسه ی بزرگ،
یک آغوش و بوسه ای دیگر

(نامه ی آنتوان چخوف به اولگا کنیپر)

ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری

ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری

آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری

از چه طرف رسیده‌ای وز چه غذا چریده‌ای

سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری

بیخ مرا چه می‌کنی قصد فنا چه می‌کنی

راه خرد چه می‌زنی پرده خود چه می‌دری

هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر

جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی‌بری

گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی

گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی خوری

از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان

جانب بحر لامکان از دم من روانتری

باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می‌وزی

سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری

بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش

درنرود به گوش ما چون هذیان کافری

موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو

چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری

از همه من گریختم گر چه میان مردمم

چون به میان خاک کان نقده زر جعفری

گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم

تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

سعدی

ای زلفِ تو دامِ دل دانا و خردمند

ای زلفِ تو دامِ دل دانا و خردمند
دشوار جهد دل که دراُفتاد در این بند

امیرخسرو دهلوی