چه کنم که توان از من میگریزد
وقتی که نام کوچک او را
در حضور من به زبان میآورند...
آناآخماتووا
چه زیباست اینجا
نرمه بادی سرد
برف ترد
صبحی سردتر از دیروز
گدازه های سرخ گل رز
بر سر بوته ای سفید از برف
وسعت جادوئی برف
جای دو جفت پا تا دور دید
یاد آور گام های من و تو
از روزهایی دور
آنا آخماتووا
قلب تو دیگرترانه ی قلب مرا
در شادی و اندوه نخواهد شنید، آنگونه که می شنید
دیگر پایان راه است... ترانه ی من در دوردست ها
در دل شب سفر می کند
جایی که دیگر تو در آن نیستی.
(آنا آخماتووا)
تنها چند روز مقرر باقی است
دیگر چیزی به وحشتم نمی اندازد.
اما چگونه فراموش کنم
صدای تاپ تاپ قلب تو را؟
درون آن می یابم با آرامش
آتشی را که نمی میرد.
بگذار همدیگر را ببینیم
اما چشم در چشم هم ندوزیم.
(آنا آخماتووا)
از مجموعه سایه ای در میان شما/ ترجمه احمد پوری/ انتشارات نگاه
جدائی تاریک است و گس
سهم خود را از آن میپذیرم ، تو چرا گریه میکنی ؟
دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود
قول بده سری به خوابهایم بزنی
من و تو چون دو کوه ، دور از هم جدا از هم
نه توان حرکتی نه امید دیداری
آرزویم اما این است که
عشق خود را با ستارههای نیمه شبان به سویم بفرستی
آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری
عشق
گاه چون ماری در دل میخزد
و زهر خود را آرام در آن میریزد
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّهی پنجرهات کز میکند
و خرده نان میچیند
گاه از درون گــُـلی خواب آلود بیرون میجهد
و چون یخ ، نمی ، بر گلبرگ آن میدرخشد
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور میکند
گاه در آرشهی ویولونی مینشیند
و در نغمه غمگین آن هقهق میکند
و گاه زمانی که حتی نمیخواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش میکند
آنا آخماتووا
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیئی میکنند
بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شدهای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
آنا آخماتووا
نمیدانم زندهای یا مرده
و هنوز میتوان روی زمین
تو را جست ؟
یا غروبِ آفتاب
که به تاریکی نشست
آرام و تنها در ذهنم سوگواری کنم
دعاهایم همه برای توست
و بیقراریهای شبانهام
انبوهِ شعرهای سپیدم
و شعلهی سوزانِ آبی چشمهایم
هیچکس آنقدر مرا تکریم نکرد
و کسی آنقدر مرا نیازرد
حتی او که بیوفایی کرد
یا آن که مهر ورزید
و از یاد برد
آنا آخماتووا
آنگاه که خشم شعله زد و بالا گرفت
و همدیگر را مرده و نابود خواستیم
شاید نمیدانستیم که دنیا
چه جای کوچکی است
برای هردومان
چه بیرحمانه تن میخراشند تیغهای خاطره
این شکنجهگرانِ بیرحم
و آنگاه در شبی عذابآلود در گوشِ تو میخوانند
رفته است محبوبِ تو برای همیشه
و آنگاه از میانِ دودِ عودی که میسوزد
با شادی ، تهدید و اضطراب خیره میشوند به تو
با چشمانی که توانِ گریز از آن نیست
و قلبِ تو آرامآرام درهم میشکند
آنا آخماتووا