می دانم خدایان

می دانم خدایان

انسان را

بدل به شیئی می کنند

بی آن که روح را از او برگیرند

تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من

تا اندوه را جادوانه سازی ...

- آنا آخماتووا -

در این دنیا

در این دنیا
یک نفر هست که می توانستم
تمامی این اشعار را
برایش بفرستم
اما چه ؟
بگذار لب ها
لبخندی تلخ بگشایند

و قلب من یکبار دیگر بلرزد

آنا آخماتووا

سحرگاهان بیدار می‌شوی

سحرگاهان بیدار می‌شوی
سرمست از عطر شادی
و از پنجره‌ی کابین بیرون را می‌نگری
امواج سبز را
روی عرشه پیچیده در پالتو خز
گوش به ضربان آرام موتور می‌سپاری
و دیگر به چیزی فکر نمی‌کنی
جز دیدار او
که بدل به ستاره‌ای شده
و آنگاه هر ساعت با هر نسیم شور دریا
جوان‌تر می‌شوی

آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری  

این ، یک جاده ای راست در پیش می گیرد

این ، یک جاده ای راست در پیش می گیرد
آن ، یک راهی که دور می زند
به امید آن که به خانه بازگردد
به عشقی دیرین که باز یافته است
اما من
نه به جاده راست
نه راه پر پیچ و خم
که به ناکجا آباد می روم
و شوربختی به دنبالم
چون قطاری که از ریل خارج می شود

آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری

گرم است هر دو روی این بالش

گرم است هر دو روی این بالش

دومین شمع رو به زوال است

در گوش من فریاد بی پایان کلاغهای سیاه،

تمام شب چشمهای باز بی‌خواب

و حالا دیگر بسیار دیر است برای حتا به خواب فکر کردن

و مرا تاب سپیدی این پرده نیست

صبح بخیر... صبح.

 

"آنا آخماتووا"