دیرگاهیست که ماه در قفس است

دیرگاهیست که ماه در قفس است
مثل روحم که ز دل زندانیست
یک خیال خام در رهایی ها
سیلی از امواج طوفانیست
در هوایی چنین مه آلود
صحبت از دلخوشی ها بی رحمیست
دیرگاهیست که در خلوت شب
سهم مهتاب هم تنهاییست
بر تل ویران آرزوهام
خبر بودن و رسیدن نیست

در هجوم وحشی خاطره ها
این سکوت سرد، مرگ پنهانی.

نیر صفری

در بلندای شبی یلدایی

در بلندای شبی یلدایی
ساعت عشق، وجبی مانده به دیدارت بود...
من در این خلوتگاه
ز جهانی فارغ
در هیاهوی دل تنگ خودم
و در اندیشه تقدیر غریب
باران که گرفت
چتر خود را بستم
چتر یادآور بی مهری این دوران است..
دیگر اکنون، باران
بغض نیلوفری مرداب است
و در این محنت گاه
آنچه بر عرش خدا لرزه بینداخت چه بود؟
فاصله بود...
فاصله بر تن ویرانه ی عشق گفت، بسوز
و در این واژه ی سخت
فریاد نگاهی نگران است هنوز

نیر صفری