و گریه‌ات هِق‌هِق می‌شود

‌و گریه‌ات هِق‌هِق می‌شود
اگر اشک‌هایت را پاک کنی و،
آستینِ پیراهنت،
عطرِ دستانَش را بدهد


مرجان پورشریفی

نکند از یاد ببری بهار در راه است،

نکند از یاد ببری بهار در راه است،
نکند یادت برود اسفند آخرین ماهِ سال است،
تمام می‌شود امسال ، می‌رود این سوزِ دردناکِ زمستان که هیچ بهاری نشد که نیاید!
که هیچ زمستانی پس از اسفند نمانَد!
آرام باش نازنینم،
که خورشید،
از پسِ این ابرهای تیره برمیاید،
که کنار می‌زند ظلماتِ درد و تنهایی را و،
به روی ماهِ تو لبخند می‌زند..

مرجان_پورشریفى

باران را بخوان در زُلِ آغوشم

باران را بخوان در زُلِ آغوشم
با تنت کوهی بساز
دورتادورِ این ویرانی
حصارِ قلبَم باش
بگذار جهانِ من ،
خلاصه‌ی دستانت شود
پشت سَرم بمان
بگذار هربار که برمی‌گردم ،
کوهستانِ وجودَت آرامم کند

مرجان_پورشریفی

بغلم کن شکلِ یک سیگار میانِ لبهای این تصویر

بغلم کن شکلِ یک سیگار میانِ لبهای این تصویر
بغلم کن شکلِ این دیوار میانِ شبهای بی‌تقدیر

بغلم کن که روزگار از دمای سخت گذشته است،
بغلم کن که این درد به تزریق رسیده است

بغلم کن شبیه یک ماهی، میانِ تورِ ماهیگیر
بغلم کن میانِ خرواری از درد، تو فقط دستِ مرا بگیر


بغلم کن تو ای منحصر به فردِ دیوانگی،
بغلم کن شبیه یک دارو میانِ رگ‌های بی‌تزریق،
بغلم کن شبیه سربازی میانِ شادیِ یک ترفیع

بغلم کن که اضطراب به جانِ این دل افتاده است،
که تنهایی رشته کوهِ رنج ساخته است

بغلم کن که برگهای اندامم همه پاییز شده است
بغلم کن که هزار پرنده‌ی غمگین میانِ سینه‌ام سار شده است

بغلم کن که گریه تمام قدِ مرا به آغوش گرفته است
بغلم کن که شب اینجا عجیب رخ داده است،
که داستانِ نبودنت سنگین شده است!

بغلم کن که این قصه سرانجام میخواهد
مثلا زنی باشد و مردی عاشق،
به کنارش آمده است ...


مرجان_پورشریفی