هر شب، به سلامتی خود،

هر شب،
به سلامتی خود،
شعر می‌خورم
بیتی از غزلی
یا مصرعی از چهار پاره‌ای
یا خطی از یک سپید نامه‌ای

هرشب اندازه‌ی شب را وجب می‌کنم
همچنانکه روز را و روزگارم را
تا بدانم چقدر مانده به؛
برآمدن آفتاب
یا پریدن از خواب
یا شادشدن جان، از یک خطاب

محمد-علی زرندی

هنوز، تازه‌ای برای من

هنوز، تازه‌ای برای من
مثل روزِ اولی که دیدمت

هنوز هم خیالِ من
به یاد تو، جوانه می‌زند
و خرقه از کلام می‌کَند.

هنوز چشمِ ذهنِ من
ز مشی چشم های تو
ترانه‌ساز می شود.


هنوز شیب ِ شانه‌های تو
و سیب‌های سرخ باغ تو
مرا به سعی می‌کشاندم
و آن ِ جانِ من
غریق در نماز می‌شود.

هنوز هم
صفای تو مرا به مروه می‌کشاندم
و
من ،
به هروله
به زیر طاق‌های آبی نگاه تو
پر از نیاز می‌شود.

هنوز هم سپیده دم
چو من،
به گاه زمزمه، هزار بار
به گونه‌های لاله گونه تو
بوسه‌های شکر می‌زنم
جوانه‌های صد ترانه در خیال من،
چو غنچه، بازِ باز می شود.

به بند بند شعر من نگاه کن
فقط خیال توست
که جان شعر را پُر از بهار می‌کند
و دستِ نازکِ خیال را
پر از قرار می‌کند.

هنوز، تازه‌ای برای من
مثل آن دمی که دیدمت
لیک،
من هنوز مانده‌ام
تویی که بر لبان خود شراب ناب می‌زدی
به چین دامنت هزار پیچ و تاب می‌زدی
چرا؟
برای من
سخن ز انقلاب و تیغِ در قراب می زدی؟

هنوز هم ترانه‌ام
به یاد تو، جوانه می زند
شاخ و برگ می دهد.

بیا کمی، درنک کن
مرا میان غزوه‌ ها رها مکن
من آمدم، که صلح سر‌‌کنم
من آمدم که آفتاب را بغل‌کنم
مرا میان جنک قیل و قال‌ها،
رها مکن
بیا کمی درنگ کن


محمد-علی زرندی

مرا امید هست،

مرا امید هست،
تا
تو
بازآیی
سرت به شانه نهی و دمی بیاسایی

هنوز دستِ من از دامنت رها نشدست
چرا
تو این دلِ مجنون
چنین
بیازاریی

شب است و چشمِ تو چون، ماه می‌تابد
چرا
تو زمزمه‌های حزین، همی‌خوانی

اگر چه فاصله افتاد، بینِ چشمِ من و تو
مخواه بر من بیچارهِ دل،
پریشانی

هزار ظُهر نشستم به‌در، که ظَهر تو باشم
مباد
دست کشی از من و مرا،
برنجانی

تمام خاطره‌ها
چون
نفس
می‌روند و می‌آیند
بیا
که چشم منتظرم را تو، برق می‌مانی
هنوز می‌دمد امّید و مِهر می‌تابد
بیا
که تا کنم‌ات من هزار قربانی

محمد-علی زرندی