بِسمالله الرّحمن الرّحیم
دلبرم ، رُخ بِنِما محوِ نمایش بِشوم
آمدم دل بِدهم گرمِ سرایِش بِشوم
رو مگردان و عذابم مده تنبیه چرا؟؟
قصدت این است که مجبور به خواهش بِشوم ؟؟
آهویی زخمی و وحشت زده ام در دلِ شب
سویِ تو آمده ام تا که نوازش بِشوم
سخت بیمار توام ای همه درمان بِنِگر !!
آمدمدر مطبت تا که پذیرش بِشوم
گر چه گنجِ منِ دلسوخته شد خرجِ گناه
می روم توبه کنم غرقِ نیایش بِشوم
علی باقری
از ارتفاعِ دهانت
سقوط میکنم
بر ادامهی حرف
آنجا که هوا
شکلِ تنفسِ تو را میگیرد
ما در زاویهی تندِ یک نگاه
به هم میرسیم
و فاصله
جسمیست که بینِ ما
از انجمادِ سکوت
حجم میگیرد
نبودنت
تمامِ صندلی را پُر کرده
من
به انحنایِ صدایی فکر میکنم
که از گلویِ نور میپرد
تا بر لبهی تیزِ بوسه
مصلوب شود
عشق
عبورِ عمودیِ سنگ
از خوابِ آرامِ دایرههاست
وقتی که دستهایت
معماریِ باد را
به هم میریزد
و من
در پایانِ این سطر
در آغازِ تو
تمام میشوم
دکتر سید هادی محمدی
شب
از لای استخوانهایم عبور میکند
انگار خانهای را میجوید
که مدتهاست ویران شده.
نام تو
دیگر زخم نیست
لبخند هم نیست
تنها صداییست
که در چاه خالی سینهام
بازتاب میشود
و هر بار
کمی عمیقتر میافتد.
دل من
به شهری خاموش میماند
که خیابانهایش
سالهاست کسی را به مقصد نرسانده.
هیچ چراغی
برای آمدنت نمیسوزد
اما گاهی
سایهای از تو
بیدعوت
از دیوار میگذرد.
من
به تاریکی خو کردهام
چون میدانم
روشنایی
فقط دوباره صورتت را نشان میدهد
و من دیگر
جانی برای دیدنش ندارم.
هامون حافظی
روزت مبارک باشد ای ریحان من ای مادرم
تنها تویی هم درد و هم درمان من ای مادرم
من غیر جان چیزی ندارم جان فدایت عشق من
چشمان نازت تا ابد قرآن من ای مادرم
حرفی بزن آرام من ، چیزی بگو ای مام من
لبخند شیرنت بُوَد قندان من ای مادرم
با بودنت دنیا گلستان می شود جانان من
روزی نباشی می شود پایان من ای مادرم
تنها تویی در یاد من، ای چادرت بنیاد من
ترکم کنی کافر شوم ایمان من ای مادرم
ایرج دوکالی
در جوانی جسم گشته پیر عشق
استخوان هایم شکسته زیر عشق
کرده محکومم به جرم عاشقی
دست و پایم بسته با زنجیر عشق
زیر پا قربانیم کن راضیم
شرط اینکه ذبح با شمشیر
سهمم از این هستی پر از صفا
یک دل آواره و درگیر عشق
گر سر قبرم بیاید لحظه ای
زنده خواهم شد من ازاکسیر
ای صبا بر گوش معشوقم بگو
من شکارش میکنم با تیر عشق
خود شکارش می شوم بعد از شکار
سجده خواهم کرد بر تقدیر عشق
ناصر پورصالحی
در انزوای نور،
آنجا که پرنده
به دنبالِ آخرین پناه میگردد،
به مسیرِ آمدنت
در امتدادِ افقهای دوردست
خیره میشوم…
همیشه
حسی آشنا؛
مثل بوی کاهِ بارانخورده،
در دشتهای خشکِ تشنگی،
ترا
با همهی حرفهای زندگی
زمزمه میکند…
میانِ پلکزدنهایِ
ممتدِ دلتنگی
و رؤیاهای شیرینِ عاشقانه،
سیاهیِ گیسوانت را
به شانهی باد میسپاری
و هوای اتاق را،
از رایحهی بودنت
لبریز میکنی…
تو میآیی،
با یک لبخند
تمام نگفتههای مرا
معنا میکنی،
و تلخیِ گذشته را
به بایگانیِ راکدِ فراموشی
میسپاری…
دستم را بهگرمی بگیر!
اینجا
کسی هنوز باور دارد؛
معجزهی بودنت
زیباترین تفسیرِ
آیههای زندگی است…
کسی،
که برای فرار
از بنبستِ تنهایی،
با معصومیتی کودکانه،
به روشناییِ نگاهت
دلسپرده است…
صدایم کن…!
پیش از آنکه
گردابِ سکوت
واژههایم را
قربانی کند،
و آغوشِ مهربانی
از اطفاء دلتنگیام
ناتوان بماند…
اینجا،
همهٔ لحظهها
ترا صدا میزنند،
و خوشبختی
آرزوی محالیاست
که تنها،
در بینهایتِ نگاهت
تعبیر میشود…
میدانم
تنهایی
تمامِ سهم من از زیستن
خواهد بود،
وقتیکه عشق
سایه روشنِ
امواجِ ویرانیست…
وقتیکه
زیباتر از خیال
و روشنتر از خوابِ آب و آینه است…
کاوه غضنفری امرایی
موج و دریا، دل دریایی ما می طلبد
زخم تن، مرحم از این قافیه ها میطلبد
همت مور نیاز است و دل شیر، اگر
نسلمان رو زوال است و صفا می طلبد
همه از جمله جهاتش بود اندر نظرم
نظر غیر ولی ، غیر خدا میطلبد
قلمم همقدمم پرسه زنان در خطرم
گر چه سخت است ولی حکم وفا می طلبد
من به هر صورتی از ذوق نظر میکردم
هر یکی از دگری نوع شفا میطلبد
میکند هر نفسی با من مسکین جوری
وه ز رویش ، دل صیاد حیا میطلبد
محمدرضا بیابانی
نگاه اولت به من چقدر شاعرانه بود
سلام آخرت به من عجیب عاشقانه بود
نشسته ام به گوشه ای،چه زود رفته ای ز دست
گلایه های رفتنت همیشه بی بهانه بود
نخوانده ای تو از لبم حکایتی زِ عاشقی
به دفتری نوشته ام که عیب از زمانه بود
نمانده طاقتی دگر، غمت همیشه با من است
صدای ناز تو چقدر شبیه یک ترانه بود
به یاد آن شبی که رفت،خراب و بی کـَسَم گذاشت
نگاه من به چشم او ،نگاه عاجزانه بود
به کوچه باغ زندگی غریبه مانده ام و کاش
غزل سرودنم و عشق، حدیث جاودانه بود
دکتر سجاد فرهمند
چه میشود که دلت را به سینه ام بسپاری؟
نگو که حس غریبی درون سینه نداری!
من آرزوی تو دارم ،که با تو باشم و هر شب
در آسمان نگاهم ستاره ها بشماری
به خاک تشنه قلبم گذر نکرده هنوزم
شبیه ابر تو، آیا نمیشود که بباری؟
خبر ندارم از عالم که در حضور تو حتی
نمانده ذره صبری ندارم از تو قراری
تو باغ سبز بهاری، شکوفه زار خیالی
من از وجود تو مستم ، غزال چشم خماری
برای گفتن حرفی ،اسیر لکنت خویشم
زبانِ عرضه ندارم،نگاهِ دل شدهِ داری؟
کجای خلوت قلبت مسیر مهر تو باز است؟
چگونه میشود از تو گرفت رخصت یاری؟
گلی که مثل تو باشد ،نبایدش که نباشد
به ریشه اش تن خاکی، به ساقه اش دل خاری
بغیر معبد عشقت در این کرانه ندارم
علاقه ای به هوائی ،تعلقی به دیاری
چقدر فاصله داری زخاکم ای گل زیبا!
من این طرف به زوالم تو آنطرف به چه کاری؟
نشسته پلک امیدم ز پرسه های مداوم
نه قصه ای ز طلوعی نه صحبتی ز سواری
گلایه از تو ندارم ،که مثل ماهی و هرگز
نمیرسد به تو دستم نمیرسد به تو ، آری
اکبر غفاری