اگر شب، آسمان گیرد به رنگ مخملی دریا
ستارهها ز دل گویند هزاران قصه زیبا
چراغ ماه میتابد به هر گوشه ز این افلاک
زمان در حلقه میرقصد، درون کهکشان شیدا
زمین حیران تماشا کرد شکوه بیکران او
که هر ذره ز نور او، شده آیینهای پیدا
صدای باد میخواند سرود عشق جاویدانی را
به هر گوشه نشان از اوست، طلوع صبح بیپروا
بخوان فاضل ز این قدرت، ز این راز جهانبینی
که دلها غرق نور اوست، در آغوش خدا تنها
ابوفاضل اکبری
ای رفیق نازنین با بوسه ای شادم بکن
با پیامی نامهای ای بیوفا یادم بکن
مرغ جانم در قفس از بیکسی افسرد و مرد
خودتو با لبخندکی زین محبس آزادم بکن
دفتر اشعار من خالی شده است از مشق عشق
دست من گیر و بدین ره خویش استادم بکن
من دگر خوردم قسم از جان شیرین نگذرم
جز به راه عشق، ای خسرو تو فرهادم بکن
داشتم امیدها تا خویش بر دادم رسی
یک نگه ای نازنین بر داد و بیدادم بکن
گر تو خواهی عاشق دل سوخته یادت کند
یک شبی یا نیمه شب معشوق من یادم بکن
چون تو دانی عمر ما کوتاه و فرصتها کم است
پس تو با عشق و محبت باز امدادم بکن
در مصاف باد و باران دل شده ویرانه ای
هان تو با جام لبانت باز آبادم بکن
ای که لبخند تو بر هر درد من باشد دوا
خود به بالینم بیا با بوسه ای شادم بکن
علی موسوی
چشمان تو مثل آب،باران،دریاست
نقاشی اشک و آسمان پر معناست
یک عمر اسیر نرگس مست تو ام
دریای نگاه تو برایم زیباست
ای تکه کلام،عادت چشمانم
هر لحظه رسیدن به تو در من رویاست
جا مانده نگاه تو در این ویرانی
این قلب کویر ،خالی از یک انشاست
تعبیر تمام انتظاری ای عشق
من منتظرم ببار این دل تنهاست
در غربت پاییزم و شب طولانی
اندوه منو آتش قلبم پیداست
اما دل من کنار دیوار غم است
متروک ترین لحظه ی دنیا اینجاست
ای کاش بهار،فصل باران برسد
من تشنه کویرم و دلم در غوغاست...
میدیا جادری
خواهش مکن ای دل به تمنای ابد
کز دولت عشقت به تمنا نرود
از دوری تو کیست که خواهش نکند
از دولت منای تمنای ابد
من، سر از سر تو از دور، خیزم
از دوری آن همه ابروی، خیزم
ابر ابر روی تو می دانی چیست.
آن همه آب گرفتن بر روی تو نیست؟
حکمت و پند به خجلت بشنست
ای بی عفت و بی خجلت زشت
عارف پیش تو آمد پس اش زدی و گفتی
من بهتر از اویم ماه ترین امت حاکم هستم بعد هم کشتی
کشتی به کجی تو ندیدم در عالم به مقصد برسد
این نکته ندانی بدان مقصد تو ته گورستان های ابدی است
ای صبر و شکیبایی خدای منان
آن دولت بی خردی را بردار با عز و جلال
آن کرده خرد را مگذار پوچ شود
آن بی خردان را مگذار ریشه دوانند در جان و تن ما
صاحب علم را بر زمین بر مدار طوسی بنهار
تا همه جان گیرند، خردمند شوند،
پا بر زمین جولان خیزان، سوی طاغوتیان بنهارند
آن گرز، گریبان خیزان
تا عمر هر طاغوتی به سر رسد
تا دولت جان تا ابد پاینده بماند در
آغوش خداوند مهرورزان
تو گویی کیست خداوند جهان
من در فکر دانایی تو پیر شوم ای نادان!!!
کوهسار بزرگوار
هر چند ما به مهر تو ، ایمان نداشتیم
عاشق شدیم و فرصت کتمان نداشتیم
پاییز بود و کوچه پر از کودکان عقل
عمری گذشت و شوق دبستان نداشتیم
چنگیز چشمهای تو ، با روحمان چه کرد
ما را چه شد که جرات طغیان نداشتیم
ای سینه ی دریده ی من در هجوم تیغ
از ابتدا میلی به این دونان نداشتیم
ای آرزوی سوخته، ای خواب ناتمام
آغازمان کجاست که پایان نداشتیم ؟
جهانگیرزمانی جونقانی
کنعان که رها شد ز غم و غصه یعقوب
من ماندم و عشق تو و یک لشکر مغلوب
در جنگ غمت بی سپر و زخم پذیرم
تیرت به دلم خورد جهانم شده آشوب
من مات ترین مرد در این معرکه بودم
بر گوش دلم خورد غمت با چَک دژکوب
در بند شود یوسف اگر یار نفهمد
این قدرت عشق است که زلیخا شده مقلوب
باشد که منم از غم عشق درس بگیرم
الله کند مهر مرا در دل محبوب
ای عشق مرا نیز بسوزان که بسوزم
یا یار مرا خوب کند ، خوب ترین خوب
یعقوب و زلیخا و تو و یوسف و کنعان
عشق است دلیلی ز پس هر غم مطلوب
ای عشق همانگونه که جان شد ز تو پویا
عمری است وجود تو مرا کرده دل آشوب
سجاد ممیوند
من از جایی میآیم
که درختان
با ریشههایشان حرف میزنند،
نه با برگها.
و هر نسیم،
رازهایی دارد
که نمیشود با صدای بلند گفت.
در خیابانها
کفشها بیشتر از آدمها قدم میزنند،
و چشمها
سالهاست که فقط نگاه میکنند،
بیآنکه ببینند.
ما نسلِ "فعلاً حرف نزن" بودیم،
نسلِ صبر،
نسلِ مدارسی
که دیوار داشتند، اما پنجره نه.
کتابهایی خواندیم
که بیشتر از فهم،
به حافظه نیاز داشتند.
و یاد گرفتیم
بلند فکر کردن،
جرم است.
درختان را نشانمان دادند
اما ریشهها را پنهان کردند.
و ما
به جای بالیدن،
یاد گرفتیم خم نشویم.
آسمان، آبی نیست،
فقط کپی بیکیفیتِ گذشتههاست،
و خورشید
هر صبح
با اکراه طلوع میکند،
انگار که خجالت میکشد
از تابیدن بر اینهمه خاموشی.
اما هنوز،
در لابهلای این خاک خسته،
چیزی میلرزد،
مثل بذرِ یک رؤیای کوچک
که منتظر باران است.
و ما،
اگرچه بیصدا،
هنوز بلدیم
چطور از سکوت،
ترانه بسازیم.
عرفان قدمگاهی
هر شب به زیر نور چراغ
میرم و میگیرم از تو سراغ
روزهای قرار ماههاییست که گذشته
حالا دیگه منم و این روزهای فراق
هر شب میام به یاد قرار
و با سایه ام دیدار میکنم روی دیوار
به یادِ بودن در کنار یار
با گریه ای که تبدیل شده به کلی زار
قبلا هفته ای یک شب میدیدیم همو
الان هر شب میام و به سایه ام میگم نرو
کِی میشه بازم بیای و من ببینم تو رو
تو که خودت رفتی من هرگز نگفتم برو
الان فکرم اینه که با کی قرار میزاری
یا مثل من تنهایی با سایه ات کنارِ دیواری
تو شاید با سایه ای هستی که سرِ قرار میکاری
و من هم با سایه ای که منتظرم توی شبم بیاری
ابوالفضل دوستی