عاشقی را دانه کردم تا که در دامش کنم

عاشقی را دانه کردم تا که در دامش کنم
خود پریشان پر زنم تا لانه بر بامش کنم
سینه ام همچون پرستویی به تور افتاده دل دل میزند
حلقه کن دستت به دورش تا که آرامش کنم
هر بهاران در میان سرو های کوچه اش روییده ام
لحظه ای شاید نگاهی من بر اندامش کنم
دود آتش آنچنان از سینه ام برخواسته
تا که عشقش را عیان در شهر اعلامش کنم
خواستم تا مهر تو از قلب خود بیرون کنم
آنچه پخته را چگونه میتوان خامش کنم؟
آن اوایل این گمان کردم که عاشق گشته ام
اینک این دلدادگی را مرگ من نامش کنم


سارا عسگری

تو در شب تاریک ستاره نور افشان

تو در شب تاریک ستاره نور افشان
بامداد آفتاب گرمی با هیجان
غروب پری دریا با موج طوفان
در سپیده دَم سروی خرامان
چشمانت دریایی از مهر کران تا کران
در نسیم ساحل گیسو پریشان
هستی در نیم روز گلی ارغوان
گونه ها سرخ و لبانت غنچه خندان
تو آهوی دشت و من صیادی سرگردان

عشق رویایی دل انگیز در بر دل و جان
ای آفِرَت آب صاف و زلال و گوارایی در ایام
زندگی و آزادی در وجود تو تجلی در هر کوی و بام


تیمور چقامیرزایی

شعر نوشتم برایت چندین بار

شعر نوشتم برایت چندین بار
غزل‌ها سرودم هر بار و هر بار

چاره چیست؟ صد نامه، صد راه
غزل شد حکایتِ تکرار و تکرار

داستانی‌ست چون شمع و پروانه
همان قصه تکرار شد این بار، هر بار

این بار باران نبارد مگر این بار
ببارد بهر دل و دلبر و دلدار

نشانی ز مهر تو بر دل نمانده
نه پیغام، نه نامه، نه دیدار

بیا ای نسیمِ سحرگاه امیدم
مرا ببر سوی یار وفادار

علی مرتضی موحدی

تا روی به من کردی و افتاد نگاهی

تا روی به من کردی و افتاد نگاهی
دل طالب آن شد که کند با تو‌ گناهی

لبخند زدی بند دلم پاره شد ، ای وای
جز کنج لب و سینه ی تو نیست پناهی

معشوقه ی زیبای من از جنس اهورا
در جزر و‌ مد افتاده دلم ، بس که تو ماهی

در خویش نگنجم اگر از خویش نرانی
کافی است که لبخند زنی گاه به گاهی

دور از نظرت هستم و در کنج همین شهر
کارم شده اندوه و خورم حسرت و آهی

محمد عسگری

دلی دارم،

دلی دارم،
به وسعتِ دریا،
که موج‌هایِ غمش،
به ساحلِ سینه،
بی‌قرار می‌کوبد.

و غم‌هایی،
به سنگینیِ کوه،
که شانه‌هایِ جانم،
زِ بارِشان خمیده.

محبتِ تو، آرام،
چون ریشه در خاک،
در وجودم دوانده،
جانی دگر بخشیده.

چگونه می‌توانم،
این عشق را زدود؟
این خاطراتِ روشن،
این حسِ جاودانه؟

نمی‌شکنم قلم را،
که شاهدِ شب‌هایِ بی‌تو بودن است.
نمی‌سوزانم سازم را،
که ناله‌هایِ دل،
از پرده‌هایِ آن،
فریاد برمی‌آرند.

درسته،
آتش زدی به قلبم،
با رفتنت، با سکوتت،
ولی این شراره‌ها،
عشقِ تو را،
خاکستر نخواهد کرد.

نرو!
برگرد، ای تمامِ هستیِ من!
که بی‌تو،
این نفس،
سرد و بی‌معناست.
تمامِ داراییِ این دنیایِ بی‌رحم،
تنها تویی،
ای ناب‌ترین احساس.

بهار می‌آید،
با عطرِ شکوفه‌ها،
با سبزیِ دشت،
اما دلِ من،
بی حضورِ گرمِ تو،
همچنان،
در انتظارِ یک معجزه است.

برف‌ها آب می‌شوند،
و جایِ قدم‌هایِ تو،
خالیِ خالی،
در ذهنِ خیابان‌ها می‌ماند.

صدایِ نم‌نمِ باران،
مرثیه‌ایست آرام،
برایِ لحظه‌هایِ از دست رفته.
و بلبلان،
چه نغمه‌ای سر دهند؟
وقتی که باغِ دل،
بی‌گلِ رویِ تو،
خاموش و بی‌جان است.


محمد علی مقیسه

درست در قلب هزارهٔ سوم

درست در قلب هزارهٔ سوم
میانهٔ تمام طنازیهای بشر مدرن
وجبی از جهنم بنام غزه
در دستانِ ابلیس
هنوز خاکش با خون آبیاری می شود
آنجا که گلوله ها بیشرمانه
دقیق نشانه می روند
سپری از جنس کودکان را


علیزمان خانمحمدی

عشق را نتوان تفسیر کرد

عشق را نتوان تفسیر کرد
گاه رنگ زلال چشمه ها
گاه رنگ ابی دریا
گاه رنگین کمان اسمان
گاه همچون خون بر جامه بازیگریک فیلم
عشق را نتوان تفسیر کرد
گاه همچون چشمه ای آرام
کندسیرآب عاشق تشنه آب را
گاه همچون دریای خروشان
بلعد اوعاشق دریا را
عشق را نتوان تفسیر کرد
گاه همچون رعد وبرق آسمان
زندآتش اَبر عاشق باران را
گاه همچون پروانه عاشق
بی خبرازظلم معشوق
چرخداوگرداب شمع
سوزانداوراجورمعشوق

لیک
پیک وصال نگذارد اورا
کو بفهمدسوز سوختن را
عشق را نتوان تفسیر کرد


نسرین شریفی

چشم در چشم تو افتاد و دلم ویران شد

چشم در چشم تو  افتاد و دلم ویران شد
دل به سودای تو بست و ز جهان خسران شد

موج گیسوی تو آتش به دل و جانم زد
عقل رفت  و جهانم چو شبی سوزان شد

لب تو شهد بهشتی است که بشارت دادند
عقل رفت از کف و جانم تو بگو جانان شد


گر چه  افتاده ام از دیده و دلگیرم باز
نام تو بر لب ما  ورد همه  دوران شد

تا تویی قبله جان، کعبه او را چه کنم
تو خدایی و دلم باز چه  بی ایمان شد

زلف تو سلسله ای بود که ما را بستند
این اسیری مَثل نابِ همه کیهان شد

در دلم آتش به فروغ رخت افرو خته ای
هر چه بر آتش دل رفت غزلی جانان شد

نرگس مست تو و قامت رعنای شما
ساقی مجلس و سلطانِ همه دوران شد

جان فدای تو نمودیم و شبی بار دگر
به تمنای تو سمت حرم جانان شد

ساقیا باده بده در  غم هجرش بزنیم
شاید این خسته دلم فارغ از این دوران شد

مهدی سمرقندی