در میان تک تک

در میان تک تک
این واژه های بی بدیل
در ازدحام ذهن من
در کوچه های خلوت این شهر
تنهایی مرا تفسیر میکنی !
با چشمهای مست خود
زیبائی مرا تعبیر میکنی !
من غرق میشوم
در عمق جان تو
من شاعری احساسی ام
اما برای تو !



شوکا صبور

هر زمانی که تو حس کردی هوا بارونیه

هر زمانی که تو حس کردی هوا بارونیه
حاضرم چتری بشم پیراهنِ تو خیس نشه

چی از این بهتر که دستای تو توی دستمه
دوس دارم کاری کنم تا که دلت راضی بشه

عاشقم از وقتی که تو زیرِ چترم اومدی
از همون لحظه که با چشمات بهم چشمک زدی!


اسمتو توو خاطراتم تا ابد حک می‌کنم
هرکی دربارت اگه چیزی بگه شک می‌کنم

آسمونِ قلبِ من بی تو همش بارونیه
گریه‌های هرشبِ من واسه تو پنهونیه

کاشکی این روزا به سرعت واسه ی من بگذره
تو اگه باشی کنارم زندگی زیباتره!

عاشقم از وقتی که تو زیرِ چترم اومدی
از همون لحظه که با چشمات بهم چشمک زدی!

اسمتو توو خاطراتم تا ابد حک می‌کنم
هرکی دربارت اگه چیزی بگه شک می‌کنم..

علیرضا صانعی

قلبم ریتم زندگی را از سر می‌گیرد

قلبم
ریتم زندگی را از سر می‌گیرد
وقتی تو
در من جاری می‌شوی
همچون رودخانه‌ای بی‌پایان
در هر واژه
در هر نگاه
در هر نفس
تو را می‌نویسم
بر سطرهای خاموشِ شب
تو را می‌خوانم
میانِ سکوتِ جاری در باد
و با هر تپش
نامت را به قلبم می‌سپارم
بی‌پایان
بی‌انتها …


پریناز رحیمی

روزگاری در دنیای خود حال خوش و پر طمطراقی داشتیم

روزگاری در دنیای خود حال خوش و پر طمطراقی داشتیم
روز پر قصه و شب بی غصه و پر نور و چراغی داشتیم
چه روزها و چه شب های دلنشینی
از قوم و خویش و دوستان دائم سراغی داشتیم

عاقبت روزی رسید که روزمان کم قصه شد
شب هم تا بخواهی پر سوز و پر غصه شد

اختیار چون از عقل رفت و بر دل رسید
کار ما از همان لحظه به رسوایی و نابودی رسید

هر چه گفتیم و شنیدیم حاصلی در بر نداشت
گویی این دل گوشی برای شنفتن هم نداشت

هر چه ما انکار کردیم این دل اصرار کرد
لامروت تاروپود گلیمم را بی درنگ بر دار کرد

چشم باز کردیم و دیدیم دل سلطان تن شده
گفتگوی عبث با او کار روز و شبان من شده


به او گفتم تو ساده ای و سادگی خواهان ندارد
گفت مه روی من اعتنایی بر مهتران و شاهان ندارد

گفتم چه مهری ز او دیدی که اینچنین پا بر سینه ام کوفته ای؟
گفت مهر از منو نازش از او ؛ خود به خواب زده یا خفته ای

گفتم اگر مال و مکنت را بر تو ارجح بدید؛ خیری دیده ای؟
گفت تو بدبین شدی تاکنون اعتنایش را به غیری دیده ای

آخرش تسلیم شدم با دستانی ز عجز بالا شده
گفتمش این گوی و این میدان که آتشش بر پا شده

وقتی بی اراده بر یک نفر دیوانه گردی
حرف چاره سازت نیست تا خودت بیچاره گردی

ای دل بی فکر و بی تدبیر من بدان بارها گفتم و گوش نکردی
وای به حالت روزی برگردی و در سینه من غرق ماتم بگردی

سید علیرضا دربندی

کوه های تاریخ دانه ای شن کنم

کوه های تاریخ دانه ای شن کنم
زمین در عالم درخشان کنم
خورشید را به نور تاجم کور کنم
اهل آسمان به نامم قسم خورند
و به هرچه نامم کنند
بدان و آگاه باش
که نام مهدی به عالم من منور کنم


مهدی بهرامی بگتاش

ذهن های گرسنه

ذهن های گرسنه
سقراط را نمی شناخت
واژه های بینوا را
دستهای دزد نانی
کتاب کرد
که دغدغه اش
سیری شکمهای گرسنه بود


لیلا_ظفری

آه از آن وقتی که نمازم به قضا رفت

آه از آن وقتی که نمازم به قضا رفت
سر سجاده یک لحظه عشقم به فنا رفت
گفتم بار خدایا
ببخشا این گنه کار رو سیه را
گاهی سر سجاده دلم با تو نیست
در جستجوی یار و دلبر و همزاد دگرم
ندا آمد ای بنده توبه کار
ای که همه جا در تب و تابی
تو ارنی بگو و بگذر


بهمن فیرورقی

بار دیگر شب شد

بار دیگر شب شد
ولی دیگر نرفت
انگار غم آسمان برای رفتنت
بیشتر از من است
من عزادار
اسمان غمگین و تار
هوا ابری،هوا تیره
همه اینها را
او بود که گذاشت بر یادگار
اسمان دیگر بس است
دیگر این گریه و زاری را بس است
دیگر خوردن حسرت ان ابر بهاری را بس است
دیگر آن مایه شادابی نیست
دیگر آن همدم روزهای تنهایی نیست
بعد او صدای باد
برایم همچو لالایی نیست
پس آسمان
تیره و تاریک بمان
همچون او نباش و پیش من
در همین نزدیک بمان
ولی دیگر برای من
برای تو
چاره ای جز
ناچاری نیست


محمد فلاحیان