شوق بودن در کنارت را میاندیشم چه حیف
رنج روزگار آمد و ما بین ما دوری فتاد
چشمهایم را ببندم باز نگاه دارم تویی
چون چرا و از کجا آمدی ای شوم مراد
سید نیما کسائیان
و دست در تمنایی گس
که فراز آوردمش،
چون شاخه ای
که هیچ
میوه،
جز حسرت نداشت...
ذهنِ انگشتهامان
از بلوغ،
متورم بود
وقتی
بر صیقلیِ صفحهی دیجیتال
خیال کال باغی را تعبیر می کرد
و آن
سرزمینِ طلایی،
از روزنی تاریک
بر خوابِ
رؤیاهایمان
میخندید...
تنم
شکارِ گرمِ دندانگیری بود
که چشمِ دجّال
هر لحظه
صیدش میکرد؛
و در تکثر بیامانِ این تصویر،
امواج
مرا
به سخره میگرفتند.
خواستم
از خودم
فراتر روم؛
جا بگذارم خود را
پشتِ طاقچهی عادت
و
دست بشویم
از اینهمه
خواهشِ الکن مدام...
پیچ و تاب گوسالهی سامری،
اما
در شیب سرگیجههای تند
چشم در چشمِ زمان،
قبیله گنگ شب را
به انابت آیه های سترون
دلخوش میکرد
فاطمه کاظمی نورالدین وند
در دلِ شب
در خلوتی اندوهبار
که صدایِ خنیاگرِ سایه ها
به سویِ ماه می گریخت
و نُت های باد
به رقص در می آورد
قامتِ ایستاده ی درختان را
در دلِ جنگلی خاموش
چشمانی
به امید فردای روشنِ
این سرزمین
بی صدا می گریست.
فریبا صادق زاده
زیباترین موسیقی
آوای تن تو
در حصار آغوش من است
نتهایش با هر نوازش انگشتانم
زیر و بم میشود
و این، تمامیت عشق است
که دوستداشتنت
را به تصویر میکشد.
سیدحسن نبی پور
با درودی با سرودی با نوایی عاشقانه
بهر تو سازم ترانه شعرهایی عاشقانه
با تو گویم این سخن ای عزیزم عشق من
دوستت دارم همچو جانم با صفایی عاشقانه
در سکوت سبز رویا با بلمرانی به دریا
محو موج نقرهای مهر و وفایی عاشقانه
خوش به امروز و به فردا خوش به خوبیهای دنیا
تا که گردد روزگاران بهرمان روزهایی عاشقانه
فروغ قاسمی
گاهی مهتاب هم،
دلش میگیرد...
از تماشای شکوه این پژمردگی
و احوال پروانه خسته ای که
ایستاده در این تندباد زندگی
همچو پیچش گلبرگهای به آغوش گرفته درخت را
از راستی افسانه پوسیدگی
میخواند از دور مرا
منه دلواپس از تلاطم آوارگی
چه میعادگاهی شد زمین...
از راز سایه گرفته در آینه آشفتگی
هنوز هم در آغوش خود تنها هستم
پرندهای مرده در آسمان تماشایی
چه میدانستم سراب است...
این تب جانسوز دلدادگی
خدا کند ببینم...
افسونگر ناپیدایم را
تا بپرسم راز بی پایان فرسودگی
در این تپش خاموش شکفتگی
زندگی با نام من میانهای نداشت
چه تلخ میکند کام دختری را که...
سرسپرده به نسیم سوزان عاشقی
عجبا...
هنوز در هلال موجهایم نفس میکشم
هنوز هم خاک این دل زنده است
از غلیان تنگ امیدواری
میان انفجار بیصدای رمیدگی
به هم ریخته است حواسم را
شور نبض دلدادگی
از این سینه مچاله از سادگی
که پیوسته طرد شده خاکسترش...
از غبار اندوه شکستگی
اما نه ...
قامت خم نمیکند گویا...
این دختر سقوط کرده از کوه دیوانگی
شیرین هوشنگی
تا میان بستر غم مبتلا افتاده ام
با دلم بیگانه و از خود جدا افتاده ام
زیر باران جدایی خالی از تعبیر عشق
قطره ی اشکم که از چشم دعا افتاده ام
گرد غم از گردش دوران به چشمانم نشست
آینه بودم دریغا از جلا افتاده ام
مرغ عشقم در قفس در حسرت یک همنفس
با امید لانه در دام بلا افتاده ام
بوته ی خوشبوی دشت رازقی بودم ولی
شاخه ی خشکی شدم که زیر پا افتاده ام
ای که دائم می زنی ساز مخالف با دلم
من که عمری بی صدا در انزوا افتاده ام
یکه و تنها درون خلوت و بی همنشین
آن غریبم که به دور از آشنا افتاده ام
مینا مدیر صانعی
بیابرویم
بردل کوه
برویم سوی درختان سیاه
برگل وحشی شقایق
دست نوازش بکشیم
بدوییم دنبال بچه آهوها
برسیم نقطه کوه
ازبلندای ان کوه بلند
دستی تکان بدهیم
به جنگل وکوه
بیابرویم
به سروحشی ها
دست نوازش بکشیم
چه کسی می گوید
اسب حیوان نجیبی است
وسگ بس زیباست
وچرا دربغل هیچکسی گرگی نیست
وچرا درپس این نکته تاملی نیست
دلارام دائی
رسالت ناتمام واژه ها
به فعل نمیرسد
تا موسای قصه ی تو
باشکافتن دریای کلمه
کتابداری می کند
جرجیس شعر من
پیامبر هیچ واژه ای نمی شود
لیلا_ظفری