نه آغازِ جهان پیداست

نه آغازِ جهان پیداست
نه پایانش در اندیشه
تنِ خاکی اگه فانی‌ست
دلِ ما جاودان‌ میشه
***
نترس از رفتن ای هم‌دل
که راهی نیست بی‌پایان
در این گردابِ نومیدی
تو باش آن پرتو ایمان
***
اگه دل خسته‌ای امروز
نگو تقدیر بی‌رحمه
بدون شک با لبخندش
یکی درداتو می فهمه
***
اگه امروزو گم کردی…
چه سود از حسرتِ فردا؟
نسیم زندگی این‌جاست
نه تو آیینه‌ی رویا
***
به امیدی که شاید دل
تو تاریکی بشه پرنور
به شوق عشق، لبخندی
بزن با شادی و با شور
***
مبادا آرزوهاتو
بذاری واسه ی "فردا"
که هر فردا میاد اما
میشه امروزِ بی معنا
***
همین یه لحظه رو دریاب
که فردا قصه‌هاش فرداست
دل دیروز اگه خسته‌ست
دل امروز پر از رویاست
***
تو ای همراهِ بی‌امروز،
چرا تو فکرِ فردایی؟
بزن لبخند تو آیینه
که خورشیدی و زیبایی


پریناز رحیمی

قلبم ریتم زندگی را از سر می‌گیرد

قلبم
ریتم زندگی را از سر می‌گیرد
وقتی تو
در من جاری می‌شوی
همچون رودخانه‌ای بی‌پایان
در هر واژه
در هر نگاه
در هر نفس
تو را می‌نویسم
بر سطرهای خاموشِ شب
تو را می‌خوانم
میانِ سکوتِ جاری در باد
و با هر تپش
نامت را به قلبم می‌سپارم
بی‌پایان
بی‌انتها …


پریناز رحیمی