داستان و افسانه می‌گویی سخن

داستان و افسانه می‌گویی سخن
چو زلیخا مستانه می‌گویی سخن

دق الباب کردی،ردیفی باب کردی
شمعی و چو پروانه می‌گویی سخن

شاعرانه چنین ردیفی باب کردی
از ازل تا عجل جانانه می‌گویی سخن

از آدم و حوا تا به مور و ملک
از چشم خمار خمخانه می‌گویی سخن

چاه نشینی و عزیز مصریان می‌کند
عزیز مصری و ز همخانه می‌گویی سخن

خواستم چون شما ردیفی باب کنم
اما زین دل دیوانه می‌گویی سخن


علی مرتضی موحدی

زیبا ترین قرارم در همه عمر تویی

زیبا ترین قرارم در همه عمر تویی
باز هم عاشقانه ترینِ همه عمر تویی

دل به پایت داده باشم یا که نه
ای دل به پایم مینشینی یا که نه

داستانی نو بگویم روایت می‌کنی
داستان عشق گویم حمایت می‌کنی


مینشینی پای داستانم ، نوا و صدایم
خوش آواز نیَم من هستی پایِ آوایم

روزی روزگاری دیدم رویایِ رویایی
شاعری،زیر چتر،درین هوایی بارانی

نشستی پای داستانم آوا یا نوایم
اشعاری دروغین در امواج صدایم

بیت بیت شعرم همه سفسطه بود
این بیت سخن از عشق پروانه بود

باز گویم تو آن شمعی و دل پروانه
مینوشم مستانه می درین میخانه

علی مرتضی موحدی

باز هم شب شد

باز هم شب شد
شب هنگام
غم دیرینه یاد کرد مرا
بی آنکه پرسد کجا بودم
انگار ماه هم
زین غم آشکار آگاه بود
زیبا تر از همیشه می‌درخشید
و زیبایی اش را
که انگشت نشان بود
به رخ می‌کشید


علی مرتضی موحدی

کجای دلی دلم آشفته بازار شد

کجای دلی دلم آشفته بازار شد
مست می و به میخانه وفادار شد

ای عشق تویی آن معشوقه خیالی
به خیالم این خمخانه دل آزار شد

دل پروانه صفت به هوای عشق آمد
آتش زدی به بالش همخانه اغیار شد

سوزاند دل جنس تو از آتش سوزان
همخانه اغیارم خانه گل و گلزار شد

همچون گلی پژمرده افسرده حالم
خون شد دل و دل دشت لاله زار شد

سخن از مست می و میخانه گفتم
گفت دل که دل به میخانه وفادار شد

وفادارم وفادار جان میدهم به اجبار
دلیلش عشق و زان سبب به اجبار شد

علی مرتضی موحدی

جهان هرچه بود همه با ما گذشت

جهان هرچه بود همه با ما گذشت
همهمه شد همه دلها با ما شکست

آنکه معشوقه دلها بود چه داند
بر سر من و ما و دل ما چه گذشت



علی مرتضی موحدی

به قول دوستان بوی مهر ماه آمد

به قول دوستان بوی مهر ماه آمد
فصلی غم انگیز و اما زیبا و دل انگیز
فصلی که عشاق بهانه برای ماندن ندارند
مبحث شعر شاعران زرد و خشکیده شده ز بی‌مهری یاران
باز هم ردپای پاییز بر قلب شکسته دلان نشست
فراتر از تصور مان است زیبایی پاییز اما غمی در دل همه‌گان لانه و آشیانه باز کرده
غمی فراتر از تصور مان گویا این غمی هست دیرینه.

ابر های بارانی
مرغکان مهاجر
برگ های زیر پا
زرد و سرخ و نارنجی
نسیمی به تندی تند باد ها
می‌لرزاند بار دگر دل ها را
گاه گاهی گرمای خورشید را
بر روی گونه های مان
احساس می کنیم
نه آنقدر گرم
که دل ها را به گرمای خود
آغشته سازد


علی مرتضی موحدی

دل دیوانه صور اسرافیل را میخواهد

دل دیوانه صور اسرافیل را میخواهد
دلم گریه یعقوب اسماعیل را میخواهد

خسته ام زین همه غوغای دل میدانی
دلم آغوش سرد عزرائیل را میخواهد

بس که سخن گفتم و هیچ که هیچ
دلم آشوب و هیاهوی ایل را میخواهد

بس که دست و پا زدم و باز بینوایم
دل چون قابیل مرگ هابیل را میخواهد

دلم آماده یک خواب ابدی است
این دلم چاه می کند بیل را میخواهد


چون یوسف گمگشته راه گم کردم
دل گمگشته پیغام جبرائیل را میخواهد

علی مرتضی موحدی

بگذار ز عشق گویم و هیچ مگو

بگذار ز عشق گویم و هیچ مگو
بنشین به تماشای من و هیچ مگو

گوش کن نوای ساز مارا می‌شنوی
ای یار بشنو آوای مارا و هیچ مگو

آهنگی در دل دارم گوش می‌کنی
بشنو صدای دلبر خویش و هیچ مگو

ای یار شنیدی نوای بی نواییم را
چنین گوشه نشینم بنگر و هیچ مگو

من بودم آن موج خروشان ندیدی مرا
شدم آرام جانان بنگر و هیچ مگو

من بودم سرخ برف زمستان ای یار
شنیدم بهاری آب شدم بنگر هیچ مگو

یارا من اگر بودم خداوندگار بلخ
چون شمسی آهوی گریز پا هیچ مگو

راستی شکستی این دل دیوانه ام را
جانان من بنگر این دل و هیچ مگو


علی مرتضی موحدی