از پریشانیِ زلفش سخن آسان کردم
دفتر عقل که در مدح تو دیوان کردم
آنچه از تو هر واقعه کز دل برخاست
از سر خواب گران عقل پریشان کردم
همه آفاق به هم برزد و شد عمر گذشت
تا دگرباره به یک بارِ دگر آن کردم
تا سرِ زلفِ تو دیدم همه دشوار امروز
ترکِ هر مذهب و هر مذهب و پیمان کردم
پیشِ طوفانِ غمت کشتیِ عمرم بشکست
باز در موجِ سر زلفِ تو طوفان کردم
دوش بی رویِ تو در کنجِ خراباتِ خیال
خانه را چون حرمِ قبلهی ایمان کردم
منم آن کس که به یک جرعه مرا کرد هلاک
وین سعادت به همه عمر چو دوران کردم
توبه از مِی کنم و توبه ز زهد استغفار
عشق از آن است که من توبه ز عصیان کردم
بر من از طعنه مگویید که بیحاصل را
هر چه کردم همه از جورِ تو آسان کردم
تا که مستغرقِ دریایِ محبّت بودم
کشتیِ دل به گهر غرقه چو ویران کردم
عقل را نیز به دیوانگیام در پیچید
فکرِ بیهوده بدین سلسله گردان کردم
گفتم آخر نه من از زهد و ریا توبه کنم
با تو ای دوست به یک باره دو پیمان کردم
گر چه هر روز به صد جرم و خطا افتادم
آخرالامر سرِ خویش به فرمان کردم
روزِ محشر که مرا بیخبر از خویش آورد
تا چها بر سر ازین طالعِ حیران کردم
تا بدیدم چو تو همه شب خواب ترا
صبح دولت بدمیدم که چراغان کردم
تا که از منزلِ وحدت به مسیحا نرسید
قطعِ آنِ درّ گرانمایه به دامان کردم
وایِ من و سودایِ تو از یک دیگر
پس چه گویم که همه رازِ تو پنهان کردم
مسعود پروری نژاد
خاک سرخ بیختهام
در کرانهی چشمهایم
همزاد هرمزم
پلک نمیزنم
تا کابوس خیزاب
از میهن نگاهم
خواب خاکها را ندزدد
لیلا ظفری
عطرت افتاده به جان کوهسار
هر سحرگاهان که باد از تو گذشت
قصهها آورد ز عشقت با سرشت
سروه گل، ای دلبر سبز زمین
روشنیبخش نگاه آسمین
در عبورت عشق پیدا میشود
راز دنیا آشکارا میشود
ای که هر گل از تو بویی داشته
هر غزل با نام تو جان داشته
سروه گل، یاد تو ماند جاودان
در دل ما جاودان، بیقرار
ساسان صالحی
ترا با شوق چشمانم تقاضا می کنم هر شب
گذرگاه خیالت را تماشا می کنم هر شب
نمایی دلربا دارد، سراب چهره ات در خواب
که بودن در کنارت را، تمنا می کنم هر شب
دریغا در دل رویا، نبوسیدم ترا حتی
میان قاب این حسرت، تقلا می کنم هر شب
شبیه فرد معتادی، فقط جان می کنم بی تو
که دارم با خماری ها، مدارا می کنم هر شب
نفوذ این غزل در تو، کماکان می شود مشهود
همین ذوق سرودن را،شکوفامی کنم هرشب
کنارت بودنم شاید، توهم باشد اما باز
نمی دانم چرا این راز، افشا می کنم هر شب
نشد بی یاد تو هرگز، نفس را هم «رها» سازم
به ذهنم لحظه ی دیدار، القا می کنم هر شب
بهروز قاسمی
دیو شب
آسمان را سیاه پوش کرد
که رو بروی صخره ای بایستم
از پشت هزار موج
فکر کنم
به فهم فاصله مان
که شاید
از دعای دریا
در قطعه ای از سمفونی ستارگان
سنگی بشکند
خواب ماه را
تا بگذری
از تنگه های ذهنم
که به ساحل امن آغوشت برسم
معظمه جهانشاهی
نبودت سوخت برگم تا به ریشه
صبوری کرده خونم توی شیشه
ببین چند سالیه با غوره هایم
کلنجار میرم و حلوا نمیشه
آتنا حسینی
ازجان هواه خواه تواست وقتی سلامش می کنی
صدجان فدایت می شود وقتی صدایش می کنی
حبل المتین عاشقان گیسوی یار همدل است
آیینه شرمگین می شود وقتی نگاهش می کنی
دل میتپد در سینهات ، آتش به جانت میخرد
چون شعله ها را دردلت با سوز آهش می کنی
باران لطفش میچکد، بر دشتهای خستگی
در حیرتش گم میشوی، وقتی پناهش میکنی
خورشیدِ چشمان تو ، ما را به رؤیا میبرد
اقبال زندان میشود وقتی رهایش می کنی
احمد برزگری
"خوانده شدیم اما فهمیده نه،
مثل غریب ترین مصرعِ
غمگین ترین شعرِ
یک شاعر گمنام... "
نگین سلطانی