یارب مجالم ده
که بستایم
همه ی جود وعطایت
وجاری عشق باشد
این بنده ی غرقِ خطایت
ای عادلی که
عَدلت گُسترده است و
خوانت فراخ
درزمین وزمان
و آفاق وانفُس
جامی از واژه های
ناب وبکر را
برزبانم هادی ساز
تاسلطانی برکلمات
قادر سازم
واژه هایی زیبا
که از رایحه ی طوبی
در غش اند
و
آلاله ی عشق
می کارند
درخراباتیِ دنیای ما
می خوانم ومی سُرایت
ای یزدان سمیع
و
ای فتاح هزار داستانِ دهر
که دستانِ نصرانی ات
ابراهیم دربُت کده رزم پوشند...
مارا به جایی رسان که
ازجامِ مهدویتت نوشی برگیریم
که روزگاریست
درگاهی نداریم
جزتو ای خوش قدرِ کون ومکان
که بسیار کسان
فیروزه ی عشقِ تو
آویزِگوش نموده
تانُزهتِ مهتاب سَر دهند
مرا به ناشده هاوصله مکن
که جریده ام
پُراست از
بهارهایی که هیچ وقت
شکوفا نشد و
هُمای همایون برمن
نشان نیاوَرد
آن هنگام که
طالبِ صُبحِ صادقی بودم
درمجنون گاهِ جاویدانِ زمان
نشسته ام
برلبِ چشمه ای
که بوی بارانِ شبنم
از آذرِ زمین دارد
وشوقِ پرواز
افسانه های عرفانِ عالم مُثُل
خداوندا رسولم باش
که رسولان از ما گُریزان شد
آن هنگام که معصومی را
پایه ی تنوره ی آتش
نظاره گرِ لبخند بودیم
ورجب را
پای رمضان هایمان
بذلی می کردیم به تملُق
وخواهانِ شفیع بودیم
وراضی مرضیه
ایزدا بهارهای رنگارنگ
کم کم دارندرنگ میبازند
آن زمان که
درکورسوی زمستانی غافل
بهمن مستولی شد
و کَرکَسِ دهشت
برخاکِ تشنه گُمارد
تا تبرِ بی قیدِ
خلقتِ محکوم باشد
وخورشیدرا باریکترازسوزن
دردشتِ نامعلومِ تبعیدگاه
بکارد
به کدامین زبان بخوانمت
که خورشید رابازگردانی
که عبدالله وتمام عبادالله
به سخاوتت
دیده دوخته اند
تا رمزِهزاران ساله ی
فُروغش رابازکنی
که زیر انوارالوهیتش
جامه عوض کنیم
وتختی رام برگزینیم
تاخستگیِ هزارهزارساله هایمان
را اُتراق کنیم...
به نسترن ها ومریم های
مستورِغزل قسم که
نظری برما کُن
و دهان دوخته مان را
که اکنون فریادِنیک برآورده
به تماشا بنشین
ای ایزدِ پاک بی تا
پذیرا باش مرا
پذیرا باش ستایشِ مرا
که این اُمی
برای چیدنِ گُلی از رویت
به طلب آمده
که انصاری نمی بینم جزتو
در عُمق مواجِ زیستن
می خوانمت
تاکه بخوانی ام
معبودا.......!
من از عبودیت
فریاد را
خوب آموخته ام...
مریم عادلی
هُوَالغَفُور...
آمد بِتکرار، ماهِ میهمانیِخُدا.
ماهِقُرآن و ، عِبادَتودُعا .
ماهعِترَت وعزّتو هُمایِشاهان ،
شبهایِقرآنبهسَر ،تاسَحَرگاهان.
نُزولِ قرآن،شبِهایِ اِحیایِقَدر*
اِنا اًنزلناهُ فِی الَیلَتُهُ القَدر.
زین روزو شَبها، تَبارَّک الله *
هَرَنکه روزه گیرَد ، زِاین ماه.
عاشقانآیعاشقان ، چُو باشیدمُهَیا..
شَیطان یَد بَسته ،خدا شُدَستهُویدا.
زین ماه ، پُر بَرکَتتَر کِه دیده ؟
خدابَر اینماه،گُنَهایَت بخشیده .
میانهِ ماه هَمچُو ، کَبوتری جَلدِه*
نوای علی شُد ، فُزتُ وَرَبَّ الکَعبِه.
سَراسَرِ ماه شُدهست ، پُر زِ زیبایی "
همچو بُلبُلان برگُل، به بوستانی .
بَرکَت بِبارَد زسَحابوآسمان
زِ زَمین و زَمان و آدمیان .
بَر آمدنش هِزاران هِزار ، شُکری باد
نَعَماتِ زین ماهش ، فُزُونی باد.
اَنَا عَبدِکَ الضَعیف ، وَالحَقیر
تو باشی سالار و سَروَر ،اِی غَدیر
بَر حُرمَتِ ماهِ رَمضانَت ، مارا بِبَخشان
رَحم بِنَما مِهربانُورَحیم ، وَزماهِ جانان.
محمّد صَهبائی بزاز
میان زوزه های این شب دشوار می مانم
نمک در چشم خود می ریزم و بیدار می مانم
دری پیدا نشد دیوار بر دیوار می روید
نمی دانم که تا کی پشت این دیوار می مانم
در این دهکوره تاریک جز مردن علاجی نیست
غریبانه میان گله ای کفتار می مانم
من از مرداب و اهل آن نمک بر زخم ها دارم
و از خرچنگ و زالو تا ابد بیزار می مانم
شبیه اشک بغض آلوده پشت پلک پنها نم
طلوع ناله ممنوع است و من ناچار می مانم
برایت کاخی از رویا و تنهایی بنا کردم
ندانستم که زیر این همه آوار می مانم
تمام شعرهای من سرود صبح آزادی است
اگر چه عاقبت یک شب به روی دار می مانم
نورالدین فعلی
اگر حوا هوای دخل و خرجِ آدمی رادرنظر داشت
یا که آدم کمی چشم هوس را بر حذر داشت
به قدر جو اگر آدم به گندم بی محل بود
نه قابیل و نه هابیل نه ما را برخطر داشت
امیرعلی مهدی پور
من تمامم را
به تو
سپرده بودم
تمامم را بردی
زینب احمدی
لای خندههای تمام این شهر
دنبال تو میگشتم
ولی، اما
هچکس جز تختخواب و تهسیگار و مشتی پول و کمی ودکا
صورتش را پیش من جا نگذاشت.
کیخسرو آریایی
صبح صبح گشته
اما
امروز نمی آید
آفتاب از پشت کوه
برگشته
لیک روشنی
به روز نمی آید
قیر سیاه
در آسمان مانده
نبض زمان
زمان نمی گیرد
شمع تا به کف سوخته
ریسمان ش
قلم نمی گیرد
تیرگی به نور غالب گشت
اینبار نور
در دام ظلم
می میرد
اینهمه درس
آزادگی خواندیم
پنجه مان
دگر مشت نمی گیرد
موذن
در پیچ پله ها مانده
حوض نقاشی
وضو نمی گیرد
یا که برخیز
با طلوع افطار کن
یا قطار سفر
برگیر
مادرم
گهواره آت
زین کن
مام میهن
دگر نمی میرد
سیاوش دریابار
چه خاکِ سردی افتاد از این زمین به دامن!
چه آسمانِ تاری، چه روزگارِ دشمن!
نه ماه، ماهِ روشن، نه باغ، باغِ سبز است
نه راه، راهِ رفتن، نه دل، دلِ شکفتن
شکسته شاخهی نور، شکسته بالِ پرواز
نه رعد، رعدِ باران، نه ابر، ابرِ طوفان
جهان غبارِ حسرت، زمان خموش و بیکس
درختها همه خشک و جانان اسیرِ زندان
به کوچههای شبگرد، صدایِ گریه میریخت
به شیشههایِ بینور، دو چشمِ خسته من
بگیر دستِ ما را، که خاک، خوابِ مرگ است
که باد، بادِ سوزان و آب، آبِ ویران
ابوفاضل اکبری