تو عاشق که بودی

تو عاشق که بودی
هوا روشنی داشت
شب سرد و بارانی‌اش
چتر نیلوفری داشت
به زیر تب دست‌های تو
تنم پرسه‌گاه آفتاب
تو موهای بلند و سیاهت
شبم جز تو ماهی نداشت
تو چشم‌های باز و سیاهت

نگاهم مانده خیره
تو را تشنه سرکشیدم
تو جام زرینی که داشت
همه شب تا به صبح
در پی‌ات موج می‌زد دلم
وقت و بی‌وقت می‌باختمت
در آن بازی که تاسی نداشت
تو عاشق که بودی
هوا دیدنی بود
میان این همه گل‌های لاله
گل لب‌های تو بوسه برداشت


مهرداد درگاهی

غریب کسی نیست که هجرت می کند

غریب کسی نیست که هجرت می کند
غریب کسی است که نمیداند کجا رود

غریب میان ماندن و رفتن مردد است
غریب نه مرده و نه زنده، سنگ لحد است

کجا روم به کدام آشنا رسَم
از این غریب حالی خویش بی کسم

در زمستان دلتنگ گرمای تابستانم
به تابستان رسم به یاد برف زمستانم

ز حال خویش بدهکار جوانی ام
به جوانی به یاد کودکی کشانی ام

به جمع دوستانم ولی غریب
نباشد هیچ دوستی مرا طبیب

به شکل، همان دوستان قدیم
ولی ز اصل خویش شدند رجیم

به هر چه می نگرم تغییر یافته است
به جستجوی اصل خویش، پایم پینه بافته است

غریب منم که ز اصل خویش دورم
خسته از ادعای روشن فکری، مهجورم

غریب کسی است که هست ولی خودش نیست
به سوی آینه می نگرد که کیست؟

زمانه به سرعت برق و باد رنگ می بازد
آدم رنگ باخته برای فتح جهان می تازد

میان گردبادِ رنگ باختگی ها سرگردانم
غریب منم که به اصل خویش می مانم

به غربت و دلتنگی خویش خو کرده ام
پشت پا به مد و عرف، یاهو کرده ام

منم همان روستایی و قریب نمی گیرم
غریب می مانم و غریب می میرم

رضا حقی

در تب نمرده با تو فدایی نمی شود

در تب نمرده با تو فدایی نمی شود
تا امتحان عشق ، نهایی نمی شود
ماه منی و شعر من از ماه روشن است
چون غیر ماه با تو تداعی نمی شود
لعلت کبود شد که زمین گیر بوسه ام
آدم به سیب سرخ ، هوایی نمی شود...
پابند موی تو که به فکر فرار نیست
از موی فرفری که رهایی نمی شود
از من نباش دور و مرا متهم نکن
فرجام عشق ما که جدایی نمی شود
وابسته بودنم به تو از جلوه های اوست
انسان به غیر از عشق ، خدایی نمی شود
میگویم آشکار که کانی جهان ماست
این عشق پارسا که خفایی نمی شود


پارسا یوسفوند

خدایاپناه مون باش

پروردگارا
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

پس از نگاه به آن چشم‌های شفافت

پس از نگاه به آن چشم‌های شفافت
ولم نمی‌کند اصلا خیال علافت

قرار بود بمانی و مرهمم باشی
دلیل زخم جدیدم، کجاست انصافت؟

مگر تو قول ندادی نمی‌بری از یاد
مرا زمان رسیدن به فتحِ اهدافت

هنوز هم که هنوز است به تو محتاجم
اگرچه دیگری افسوس کرده اسرافت

اگر کشید دلت تا ببینی‌ام کافیست
فقط نگاه کنی لحظه‌ای به اطرافت

مدام دور سرم پرسه می‌زند شبها
ولم نمی‌کند اصلا خیال علافت


علی قائدی

شب آمد وخیمه زد برسقف زمین

شب آمد وخیمه زد برسقف زمین
گفتا که منم حضور تا شام پسین
بامداد با لشکر نورآمد فریاد زنان
برخیزوبروتمام شد شامگاه حزین


عبدالمجید پرهیز کار

هِزارهِزاز هَزار نشسته اند ، روی شاخه ها

هِزارهِزاز هَزار نشسته اند ، روی شاخه ها
دل سپردم به کلاغ
این حالِ یک انسان است ، یا الاغ ؟

با این تفکراتِ درب و داغون ،
چه جای اعتراضی است به شلاق

حالا که پایی هست ، رهرو نیستم
کِی میخوام رهرو باشم ، وقتی که پام شد چلاق ؟

با کمالِ احترام ،
لوح حماقتم را ، به خویشتن ،
باید نمایم ابلاغ

برای اینهمه تضادِ اخلاق ،
روح ازجسمم ، دارد میگیرد طلاق
این روحِ شناور، با اینهمه قِر و پُز و طمطراق
تازگیها ولگرد شده لامصب
یه روز می یابمش توو ساوجبلاغ
یه روز می بینمش توو راهِ عراق
راست میگویند ، دروغ که نیست حُنّاق
گهگاه به خود میشوم یکریز بُراق
دگر خبر نیست ز روحی بَرّاق
باید بشویم روحِ خود را یکریز
باید ببرمش به یک زیارت
باید بشویمش با صد عبادت
چه کِیفی دارد عبادت در رواق
باید ز وجدانم بگیرم سراغ
بی وجدانی از جذام هم بدتره
چه خوبست فراقِ بال
چه خوبست یک بی وبال
چه خوبست حالِ فراغ
چه خوبند جسم و روحی که همیشه ،
آماده اند برای یکریز جهاد
سبکبال و سبکبار، با ایمانی چون یراق


بهمن بیدقی

دزدان چه با وقار راه روند امروز

دزدان چه با وقار راه روند امروز
چه خوشتیپ و باسوادن زِدیروز

حرامیان دگر بیخوابی شب ندارند
دوری ز عیال و سختی راه ندارند

سارقان خط و خشی بر چهره ندارند
زِبوی عِطرشان خوبان همی چاکرانند

پیشرفت کارشان به اعلا رسیده
چنین هیبت و مقامی کَس ندیده

بر دانستن قانون اختلاسها کنند
زیر و زِبَر دَرهم و رَدِّ هر ادعا کنند

آنکه زندانست بر خالکوبیِ فراوان
زِبیسوادیست،خُرده مَگیرید برآنان


محمد هادی آبیوَر

بیا به خاطر باران به آسمان برویم

بیا به خاطر باران به آسمان برویم
به سمت عالم بالای بیکران برویم

برای هرچه که خوبست از نگاه آدم ها
برای رویش گندم، برای نان برویم

به پیشگاه پر از لحظه های بیم و امید
نه از برای جهنم، پی جنان برویم

کنار چشمه خورشید خود قدم بزنیم
و در نبودن ابری به سایبان برویم

حضور حضرت جبریل و پیک وحی خدا
که در مقام سروشست و ارمغان برویم

و بعد آنچه شنیدیم در حضور عزراییل
به پای کندن جان های این و آن برویم

اگر که قسمتمان شد میان هودج نور
به آستان رفیع خدایگان برویم

به بی نشانه ترین کهکشان سری بزنیم
به روی منحنی خالی از زمان بریم

به ناله های رعیت اگر امان ندهد
به رسم عرض ارادت به نزد خان برویم

در انتهای سفر بین لحظه های هبوط
به جرم اینهمه مستی دو استکان برویم

کنون که روزی و توفیقمان حواله اوست
به سوی منزل جانانه همچنان برویم

علی معصومی