از دستِ بیدادِ زمان، حالی ندارم مهربان
از فرطِ تنهایی، ستاره می شمارم مهربان
گویا زمین تار است و بیدادِ زمان بی انتها
در طولِ تاریخِ تهی رَه می سپارم مهربان
بیهودگی ها سایه و من زیرِ آن در التهاب
چشمم به درگاهِ سحر بی یارِ غارم مهربان
جایی که جولان می دهد آینده هایِ سوخته
چون تعزیه گردانِ مبهوتِ مزارم مهربان
هر جا قیامی میشود، اغیار قامت بسته اند
از شرِّ کوتَه قامتان، دل بی قرارم مهربان
راهِ گلویم بسته اند و گفتگو جرم و جفاست
چونان صدایِ ساکتِ پر از هوارم مهربان
دردِ سکوت از سر گسسته ساحتِ آزادگی
چون قطره ای، در آرزوی آبشارم مهربان
عمرم تمام و وعدۀ صدها دعا نا مستجاب
در دل نشسته حسرتِ فصلِ بهارم مهربان
وقتی تنم تنبیهِ تهمت گشته و روحم به دار
تلخی تهی رفته به نبضِ روزگارم مهربان
روشن نمی بینم سحر، در انتهایِ بوم و بر
در انتظارِ روزنی در این حصارم مهربان
خیلِ جماعت را نبین اینها به یغما رفته اند
من هم اسیرِ دیرِ سرکوب و غبارم مهربان
اینجا حقیقت بی پرِ پروازِ سبزِ زندگی ست
محصورِ مغلوبِ شب و شُبهۀ تارم مهربان
با چنگ و دندان در رَه شادی نکوشیدم اگر
دانی که خاکِ خسته از تنپوشِ خارم مهربان
افسوس از فصلِ جوانی که بشد گردابِ غم
در انتها هم، مثل میری بی سوارم مهربان
امیر ابراهیم مقصودی فرد
باران شده رزق باغ، نیرو به تکامل شد
گل ها همه شاکر به، رزقی که تناول شد
فارغ شدم از هر کس محبوبه خود دیدم
بر دانه او بارید، چشمان همگی گل شد
باران که سبب خیری جز دوری مردم نیست
بین من و او رابط، تبدیل به یک پل شد
گر جنگ و خروش آمد، شریانِ قشون قطره
بر جنگ تو هستن هم، در فکر چپاول شد
داری که به صد قامت سایه گه مردم بود
رعنایی تو چون دید، افتاد و بسی شل شد.
با این همه زیبایی بی خویشتنم کردی
دزدی که به دارایی، در فکر تعامل شد.
او گرچه نخواهد گفت، از راز دلش لیکن
میدانم به از هر کس، در گیر تعلل شد
از شهر خیالم من، پیگیر تو در مضمون
شخصی شدم از آنکه، در بند تخیل شد
تا یاد تو ام برْود، گشتم به قلم واصل
مضمون قلم شد تو، آغاز تغزل شد.
آمانج مندُمی
از غروب جمعه غمگین تر بود
آن شب سیاه بارانی
آن شبی که در دلم گفتم
هرکه رفتنی باشد
تو کنار من میمانی...
امیرحسین زیارتی
شعر علی ای همای رحمت، روح و جانِ عاشقان در بر گرفت
صیقلی داد و عشقِ به علیِ مرتضی ، روی بجوشیدن گرفت
شهریار فرهیخته، شعرش ، بنِوشت و بسرود و بگریست
شهریار دانش پژوه بدرود گفت و آندم ،شعرش بگریست
زان همه علم ودانش نِهُفته ، زشعرهای نفس گیر شاعران
شهریار بدانست، درپیشگاه عِلم ازلی، باشدش تیری در کمان
محمد هادی آبیوَر
از نقطه ی هر تعادلی لبریزم
در وقت تغَیُرش به جد ناچیزم
در مرکز انتخاب قطعیت ها
از ساعت بی نهایتی آویزم
محمد فاطمی
چشم بستم به روی غیر از تو
چشمهایم فقط تو را دیدند
بسکه نام تو را صدا کردم
واژههایم دچار تردیدند
خانهام را گرفته گرد عذاب
پنجره سرفه میکند با درد
از زمانی که رفتهای باران
میزند روی شیشه که برگرد
کوچ کردی پرندهی سرخوش
از خودت سمت فصل نامردی
من که می دانم آخر پاییز
سال دیگر تو باز میگردی
قصهای تازه جور خواهی کرد
ساده لوحانه میشوم خامت
زیر رگبار بوسههایت باز
میشوم جانِ سرخِ در جامت
در دهان گشاد آدمها
اسم این زن دوباره میافتد
با زبان اشاره می گویند
شب به دام ستاره میافتد
روبه رویش هزار راه غلط
پشتسر کوه بیسرانجامی
میدود سمت آرزوهایش
این زن خسته غرق بدنامی
مریم ناظمی
میپرسم از حال خودم سالی
خوب است گه گاهی منم حالم
بیچارگی خوب است و بیبالی
توی سقوط از چشم تو دیدم
کور و کرند اینجا همه عالم
دیوانه داری از چه مینالی
من ایستادم در غبار اما
تا که بیایی به قرار اما
رفتم از اینجا بیقرار اما
با زخم اما یادگار اما
حتی بریدم از رفیقانم
اصلا نمیپرسد کسی حالی
رنگم نکن ای جوجه رنگی
پر میکشم از بام دلتنگی
تا شعر بی مضمون و آهنگی
ای قافیه تو باکه میجنگی...
حرفی نمانده با کسی دیگر
ساکت نمیمانم در این لالی
بیهوده، پوچ، انگار که کارتن....
دنیا و اهلش را ببین ...ول کن...
خالی شده سهمم ز ته از بن
بدشانسی لوکم، جهان دالتون
پینو کیو آدم نشو لطفا
هست این جهان از آدمی خالی
ما در عذاب جهل آدمها
این باهمان دور از همها
زخمی خیلی هاست کم کمها
خوشبختی ما و بهشت ما
افتاده در دست جهنم ها
عالیست حال ما همه عالی...
به آسمان هی شکوه میکردم
که کی به پایان میرسد دردم
هرلحظه غم...دوری ز تو هردم
وقتی پریشان است زلف تو
باید چنان زلف تو شبگردم
جامم پر از شب از سحر خالی...
سروش وطن پور
مسافر خسته من سفر بخیر
دل بردی و نهان شدی یادت بخیر
یکی رو اینجا جا گذاشتی مهربون
چقدر باهم رفیق بودیم یادش بخیر
بهرام رادمنش