زیبا گشته ای و بیا که گریه امانم نمی‌دهد

زیبا گشته ای و بیا که گریه امانم نمی‌دهد
تقدیرچنین رقم خوردست توانم نمی دهد
آمال و آرزوهای من هم که رفته اند به باد
هر سطر شعری رانوشته ام زبانم  نمی دهد
فریاد از وجودم  بلند است و خود میدانی
درخانه ظلمت نشسته ام و رهانم نمی دهد
قلبم را شکسته اند و با تیری هم زهر آلود
دست اجل برای انتقام هم کمانم نمی دهد
از جعفری مپرس که حالش چگونه  گشت

درمانی که دست تو است بر آنم نمی دهد
شواری حل اختلاف و در گیر ماسوا شدم
کارنامه  مرا گرفته است و عنانم نمی دهد
ویران کرده است و باغ و گلهای جوانم  را
آنچه را چیده بودم دست خزانم نمی دهد
پای یک عارف درمیان وعاشق هم شداست
من شاعری هستمکه جواب عیانم نمی دهد

علی جعفری

دل را برای عشق به هر جا کشانده ای

دل را برای عشق به هر جا کشانده ای
بر زورق خیال به دریا نشانده ای

با هر نمونه ساز تو آواز خوانده ام
خواندم بدون فکر، همان را که خوانده ای

از خنده های مَردمِ شهرِ تو مُردم وُ
از دردهایِ تاول در راه مانده ای

گاهی میان شک و یقین گیر می‌کنم
آخر خدا مرا به چه خاکی تو رانده ای

این مثل آن بوَد که مرا از بهشت خود
بهر عذاب سخت به دوزخ پرانده ای

آنچه گرفته ای فقط عاشق شدن نبود
با رفتنت گلوی نفس را درانده ای

گویا به نام عشق و به کام تو شد جهان
از چینِ بر جبینِ من آنرا تو خوانده ای ؟

وقتی دوباره مردِ زمین‌گیر پا شود
از گرد و خاک عشق خودت را تکانده ای

نازم به عشق پای هوس بازی ام شکست
هر چند پای بی رمقم را دوانده ای

میثم علی یزدی

شاپرک پیله رها کرد ودرآتش رقصید

شاپرک پیله رها کرد ودرآتش رقصید
نور سو سو زد وپروانه به دورش چرخید

آتش افتاده به بال وپر ققنوس خیال
باید این بار به افسانه ی مردن خندید

من وتو کشته ی پروانه شدن ها بودیم
تندبادی پر اکلیلی یمان را دزدید

آسمان وسعت پرواز مرا کم دارد
وزمین بال کبوتر شدنم را هی چید

شهد خوردیم وپراز عطر گل سرخ شدیم
نقش های تن ما رنگ به دنیا بخشید

رنگ ها حاصل باریدن باران هستند
گریه کن تا که ببارد به دو چشمت خورشید

هفته ها رفت وخبر از گذر باران نیست
خشک شد چشمه وسنگ از دل دریا رویید

خلوت ناب من وباغ چه فرقی دارد
شاپرک پیله رها کرد ودر آتش رقصید

لیلی طاهــــری

دنیای من سیاه و سفید است

دنیای من سیاه و سفید است
درست شبیه فیلم چارلی چاپلین
کلاهم را از سرم برمی دارم
و عصایم را هم زمین می گذارم
و قول می دهم که دیگر نلنگم


(یوسف پوررضا)

چه نیاز است ما را

چه نیاز است ما را
به جعبه چهار گوش شهر فرنگ
اگر که کنیم قدری
با پای پیاده
در کوچه پس کوچه های شهرمان درنگ.

شهر شهر فرنگ است،
سگ های کلاه بر سر
کفش پوشیده
زنجیر نقره ای بر گردن
ذلف های روغن زده
عطر گل بوئیده.

بنگر سگ های شکم سیرِ، پرسه زن
گله گله دوان
یکی به جلو همچو شیپور زن

شهر، شهر فرنگ است،
بچه جان خوب تماشا کن،
گربه ها هم خوشنودند در این دیار
ندارند غصهِ روزی و شکار
موشهای فربه به بزرگی یک خرگوش
در جوی های شهرمان
در آیند و روند
جشن تولد می گیرند،
با خنده و شادی،
بدون ترس، بدون گزند.

شهر، شهر فرنگ است
بچه جان خوب تماشا کن، ببین
خانمی روی تخت نشسته،
به سگ بَزَک کرده اش می گوید، دخترم،
مرد خانه صدا می زند گربه اش را، پسرم.

شهر ما جلو تر است از شهر فرنگ
سگ و گربه و موش نشسته اند
بر سر یک سفره رنگارنگ
می خورند و می آشامند
می دهند دست دوستی بهم
حالشان خوش
نه زیاد می خورند، نه کم.

آری شهر ما، شهر فرنگ است،
مردمش آگاهند نه از حق خود،
بلکه از حقوق حیوانات
بهم که می رسند
می شوند جویا
از حال و احوال وحوش
از خانه و خانواده نپرس
نه کسی حال آن دارد و نه هوش.


دکتر محمد گروکان

بگو لیلا مزارم را زیارت می کند گاهی

بگو لیلا مزارم را زیارت می کند گاهی
نوای عشق می پیچد درون استخوان هایم
نسیمی گر وزد از کوی او سمت گلستانم
حیات جاودان بخشد مرا از بوی لیلایم


علی کسرائی

من از روزی که عشق و عاشقی را

من از روزی که عشق و عاشقی را
قیاس کردند ارزش آنرا باسکه ودینار
من از آنروز ز هر عشقی شدم بیزار
غریب گشتم باعشق و از نامش گریزان
من از عشقی که معشوق راکندکالای یک سودا
درون شعرخودهرگز سخن از عشق نمیگویم
من ان عشقی که افساربردگی نهدبرگردن عاشق
بجز قهروجدایی نمی‌بینم از آن حاصل
من آن عشق را نمیخواهم که از روی هوس باشد
قصاص آن هوس راطفلان معصومی بپردازند
من از عشقی که زر وسکه باشدضامن ان
ضمانت را به سودوضرر دران پیوندبینم
برای من ستون عشق بودایثار
نه عشقی که پیوندش خاصل چونه زدن باشد
گذشت روز ی که عشق با شعر میشدمزین
نه این عشقی که دربازار زرفروشان هست


مهرداد اقاجری

شبی در خویشتن ام فریادی.

شبی در خویشتن ام
فریادی.

آمد و گفت بلند .
من خداوند تو هستم به کجا می نگری
نه زمینم نه هوا ،
با تو ، همراه تو ام..
کی شدم از تو جدا ،از تو برون.
که تو در کعبه و مسجد پی من می‌گردی..
جای من سینه ی تو،
دل تو منزل من..
مشو گمراه و مرو جای دگر
باش خاموش و سکوت
و به خلوت که رسیدی نور باش
من همان جا که تو باور نکنی خانه زدم
و جهان در تو عبادت دارد..
ذکر آرام تو را می‌شنوم
بنده نجوای تو هستم ، نقش لبهای توام.
نفس ات من هستم
ضربان دل تو ، ضربه ی اقدام من است.
تو کجا می‌گردی
تو به دنبال چه هستی،
نیستم آنچه بگویند که هست.
هستم آنجا که تو نیست..
خویش دریاب و شناسایی کن..
من خداوند توانای وجودت هستم
امر کن آن شود و حکم من آن است که گویی به زمان
تو پریشان و نزاری که مرا گم کردی .
من گشاینده ی قفلم
تو کلیدی همه جا..
قفل بیرون تو است.
و کلید همه قفل ات به درون
تا نیابی به درون راز کلید
نگشایی تو دری سوی جهان..
به جهان خسته نگرد
به جهان باخت مرو
من همین جا به دلت
منتظرم
چو بیایی برود شک و یقین ات بدمد.
صبح و مشرق به درون است
برون تاریکی ست.

یاسر شفیعی