تیرگی از ابتدا همراه و یارِ بخت ما بود

تیرگی از ابتدا همراه و یارِ بخت ما بود
راهم از گاهِ ولادت گوییا از تو جدا بود

آرزوی دیدنت در زندگی بال و پرم داد
پر کشیدن درهوای آسمانِ تو خطا بود

مثل ناز قاصدک ها در گذار از زندگانی
ابتلایم  در خیال زندگی باتو جفا بود


نیمه عمرم چوباد وخاک و طوفانها گذر کرد
قسمت از بومِ ازل برعمرِمن، تنها بلا بود

ازهمان روزی که پایم را دراین دنیا نهادم
آرزوهایم سراسر همچنان بادِ هوا بود

می شود تقویم جان با شمع یادتو فروزان
هر زمان شهریور آمد سور و سات ما به پا بود

صدبغل یاس و بنفشه ارمغان دوستانم
در سِجِلدم نام من معصومه ی مهر وصفابود

معصومه حیدرپور

با غروبِ سرخ، قلبِ ناخوشم محشور گشت
وقتِ دلتنگی، به یادِ یاسمن ،مخمور گشت

کاش، آتش بود دل ، سوزَش نمایان بود دل
لیک، فانوسش میانِ گرد ِ غم، مستور گشت

محراب علیدوست

وقتی که موهایت را باز میکنی ،

وقتی که موهایت را باز میکنی ،

دوست داشتنت ، بی اختیار به قلبم وحی میشود .

بوی تو ، بوی عود است در این خانه ؛

بیا تا با موهای سفید به این خانه رنگ دهیم .


ناصر منصورزاده

دلی نمانده زِ من برای بیقراری ات

دلی نمانده زِ من برای بیقراری ات
زِ هوش برده مرا، همه ی یادگاری ات

آن شالِ مشکی ات ،تا خورده در کِشو
با من چه میکند ،عطر ِ لباسِ تو؟

من مانده ام که شب مهمانِ من شوی
در خوابم آیی ُ،رویایِ من شوی

اینجا یقین اندازه ات نبود ،
رفتی که رفتنت،
اینگونه ساکتم نمود...

با من بگو تو از،، این راه دورِ دور
من طاقتم کم است ،طاقت بیارم من چجور؟

سپیده امامی پور

مرا با طعم دم نوش عشق ات آشنا کن

مرا با طعم دم نوش عشق ات آشنا کن
طعم عشق ات فراموش نکنم غم دل بُرد از یادم

منوچهر فتیان پور

او، غبارِ غروری ست پوچ

او،
غبارِ غروری ست پوچ
که در اندیشه،
باد را گز می کند
و از ریشه،
آرزوهایِ هدر رفتۀ قرن هفتم را،
در ساغرِ خالیِ خرد،
حظّ

او،
خیال را بر،
طلایه داریِ تاریخ می نشاند
قیام کرده،
از قلّۀ عُباد به قعرِ قیاد
تا هستیِّ حق را،
به پستیِّ حماقت بکشاند


او،
ایمان در دستانش،
وعده ای ست بی فیض
که ریشه دارد،
در غده هایِ غیض

او،
میراث دارِ هزار سالۀ ریگی ست،
در کفشِ شعور
منادیِ نحله ای نا فحل،
از گذشته هایِ تاریک و دور
پیام آورِ زجری،
از زندانِ زندگی تا تهِ گور

او،
آزادگی در ذهنش،
مچاله ای ست پر از چاله
حتّا،
آرزویی ست،
مستحقِ سطل هایِ زباله

ما را ببین،
روشن فکرانِ تخمۀ تاریک
فلسفه بافانِ فطیر،
با فرضیه هایِ باریک
چگونه بر خرگاهِ خرافه،
خیمه زده ایم
و بر آتشدانِ خاموشِ خرد،
هیمه؟
چگونه بر چهرۀ دروغ،
پرده کشیده ایم
و بر زندانِ هزار بارۀ فهم،
نرده؟
چگونه چاره را،
در چهچههِ خوانی چموشانِ چغر
چرانیده ایم؟
چگونه تکرار می شویم
باری بر دار و،
باری چون دار

منتظر خورشید نباشید
در سرزمینی که چراغِ عقل،
نمی افروزند
اما در تبِ تربتِ خاموشِ غریبه ها،
با شعله می سوزند


امیر ابراهیم مقصودی فرد

نامه های نفرستاده ام را باد

نامه های نفرستاده ام را باد
امروز به دستت خواهد رساند
هر چند دیر شده اما
بخوانشان بگو روانش شاد
زنده یاد، آدم خوبی بود
فقط رسم وفا باد من نداد
میان نامه ها، چند عکس هست
از آن زمان آشنایی مان، مرداد
همه را بسوزان و خاکستر کن
جز آنکه تو گفتی بگو سیب، با فریاد
چه عکس قشنگی شده، چون دستت
به مهربانی دور گردنم افتاد
یاد آن روز به خیر و نیکی باد
تو برایم خواندی از فروغ فرخزاد
من حفظ کردم آن شعر را
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
گاه گاهی اگر که خواندی شعر
یا که از روزمرگی شدی آزاد
عشق من را به خاطرت آور
یاد من کن بگو خانه اش آباد

بهاره هفت شایجانی

من ، من نشود اگر به من می مانی

من ، من نشود اگر به من می مانی
من گر تو شود به درد تن می مانی
ما، هم همه جلوه ای ز این من ها است
او گر تو شود به خاک فن می مانی

محمد فاطمی