آهِ من آخر گریبانِ تورا خواهد گرفت
اشکِ بسیارم ،سوی ِ چشمانِ مرا خواهدگرفت
در زمانِ بی کسی هایم کجا منزل کنم ؟
بی پناه ، غمگین ،کجا سکنی کنم؟
آرزویم در قبالِ جانِ شیرینم فقط ،دیدارِ توست
یارُ معشوقِ کسی دیگر شدی ،این تقدیر توست؟
من تمامِ ناتمامم تو شدی ،حاشا کنم ؟
ای دریغُ صد دریغ از اعتمادِ بی خودم ...
باورت کردم که تو ، دنیایِ من رنگین کنی
آه ِ بسیارم پناهت ،بی پناهم کرده ای
سپیده امامی پور
بی صدا ضجهی شلاقِ پُر از درد، سلام
طرح خاصِ قلم از واژهی برگرد، سلام
.
نبض آغاز ترین بینشِ اندیشه به شوق
کولهبار سفرِ ورطهی نامرد سلام
.
کال و دندانزدهفردوس ، تمنای شما
برگ ریزانِ کهنحافظهیِ زرد، سلام
.
چنگ و دندان زدهی باکره در پیچ گره
پای جا مانده از این مغلطهی طرد، سلام
.
قلبِ خالی شده را باز به دریا بزنیم...
به خیابان، به صدای سگِ ولگرد، سلام
.
محمد مهدی قاسمی
صد فتنه در آن چشم سیاهت خفته
هایپر سونیکی در هر نگاهت اشفته
ابریست هوای شهر ما باور کن
دردا باران طلعت ات مان را شسته
مجید حیدری
خبرها
حلقه های رقصانند
در دستانم
بی صدا می میرم
در مرداب اخبار
که هر روز
در تردید
می خوانم
خاک می شوند
سروها ی بلند قامت
در تعبیر واژه ها
در ذهنم
از رگ های خشکیده و
سیاه
علم کرده اند
زخمی کهنه را
تا مرور شوم
در خمودگی افکار
زلیخا احمدی
میدانی
برای زیرسیگاری های لبریز شده من
تلنگر صدایت خاکسترم میکند
بگو بی تو لابلای دفتر نقاشی و متن های عاشقانه ام
گیج و مبهوت چه کنم
میترسم
توبهانه رفتن سر کنی
در انزوای پلکهایم لم بده
با استکان خالی و سیگار سوخته لای انگشتانم بخواب خواهم رفت
مرتضی عباسی
من زمان را ارزان خریده ام
از اسقاطی فروشی زردنبو
میخواهم تکیلای روسی مهمانت کنم
در لیوان های کوبیستی
و بعدش سیگار برگ کوبایی را
به ریه هایمان هدیه کنیم
بیا و دست از ایمان های پفکی بکش
تا با پس مانده های آزادی آرمانی
در کازینویی خانگی
با لذتی هالیوودی
غمزه ی آنجلینایی
عشوه های شکیرایی
و پیچ وتاب های کارداشیان
به منتها الیه سکوت برویم و ...
که اینان هر دوزشان معجزه ی مسیح پیش از عروج است...
شعله پناهی
تو را به خاک سپردم.
بعد از تو قدمهایم سست شد
طاقت ایستادن نداشتم.
بعد از تو همه چیز مثل خواب شد.
گویا خاک و زمان
دست به دستِ هم داده بودند
تا تو را از لحظه لحظههای زندگی خط بزنند.
گویا خاک بستری برای تو پهن کرده
و منتظر خفتنِ تو بود.
آه...
آه میکشم و لحظههایی را
در خود فرو میروم؛
لحظههای باتو بودن را در سینهام حبس میکنم.
چگونه باور کنم دیگر نیستی؛
تو با رفتنت مرا به خاک سپردی.
به خاکی که چندین ساعت
مات و مبهوت چشم میدوزم
تا انتقام تو را بگیرم.
تو رفتی و چند ماه است، چند ماه
به سال نکشیده است که
تارهای سپید موهایم
مژدهی در کنار تو آمدن را میدهند؛
در کنار تو آمدن چه شادیِ بزرگیست برایم،
بعد از این غمِ بی نهایت؛
شاید لحظهای بتوانم در کنارِ تو بودن را نفس بکشم.
بعد از تو نتوانستم از تهِ دل گریه کنم،
گریه کردم
اما سیل راه نیفتاد که مرا با خود
به اعماق دلتنگی ببرد.
دلتنگِ وجودت شدم دلتنگِ خندههایت
و تبسمِ شیرینت.
تو مرا به طوفانِ بلا سپردی.
بعد از تو دِگر خواب نیامد به چشم ترِ من
گویا چو تو رفتی، همه چی رفت
عسل محمدی
آن زمان که وجودم فرا خوانده می شود
برای سجود خداوندگار
ناگهان شعرم سروده می شود
واژه به واژه کلماتم
آرام آرام در سجده می شود
در ردیف اول
دستانش سپرده به اسمان
جمله به جمله ستوده می شود
قد قامت انسان قدم به قدم
در غالب عشق آکنده می شود
چو پیچکی رونده رها
از بند تاریکی به دعا تابنده می شود
با تابش افتاب شعرم
دنیا به نور زیبنده می شود .
سهیلا شاهسوارلو