اعتراف می کنم گاهی، خسته و کلافه و سردم

اعتراف می کنم گاهی، خسته و کلافه و سردم
می نشونمت مقابلم ، حرف بد می زنم گاهی
شعر امروز من نوعی اعتراف بدون اجباره
یاد بعضی از حرفات، خنجره به قلب من گاهی
آدم بهتری بودم ،پیشتر ز بی وفایی ها
اعتراف می کنم می خوام آدم بدی بشم گاهی
من غروب شنبه تا جمعه، غصه آدما تو چشمامه
اعتراف می کنم اشکام میشه زاینده رود گاهی
عاشق بهارم و دستام بوی عطر رازقی داره

بذار اعتراف کنم حتی واسه پاییز، سروده ام ، گاهی
عهد کردم نباشم انسان و یک درخت سرو سبز باشم
اعتراف می کنم سخته بودن ِ با آدما گاهی
اعتراف قشنگیه اینکه با همه بدی و خوبی هام
واسه اینکه دلی تَرَک نخوره، از خودم گذشته ام گاهی
اعتراف می کنم شعرم بوی دلخوری میده شاید
از تو نیستم رنجور، بشریته مخاطبم، گاهی

بهاره هفت شایجانی

برای من که همیشه مبتلات بودم

برای من که همیشه مبتلات بودم
حرف های دیشبِ تو تسکینه
مثل اونکه دکترا پسش زدن و
چاره ام مسکن و مورفینه

اونقدر پر از تناقضم و
پارادوکس از چشام میخونن
خنده‌ام پر از گلایه اِ وُ
شکل دلقکی که غمگینه


شاید از دریچه‌ای دیگه
بی‌تفاوتی کار ساده‌ای باشه
ولی این جور که پس زدی‌ام
برای من که خیلی سنگینه

دیگه از نو شروع نمی‌کنمت
حس خواستنت چقدر سخته
اونقدر سخت، که خاطره‌هات
مثل زخمی عمیق و چرکینه

خطری قریب و بالقوه م
انفجار بغض من حتمی‌ست
مثل سیگار روشن افتاده‌م
تو جهانی که پمپ بنزینه

هنوزم بوی تو میده دستام
هوای تو رو نفس میکشم
با همه تلخی و جدایی هاش
یادگار روزهای شیرینه

محمود گوهردهی بهروز

خدا حافظ ای نازنین دلربایم

خدا حافظ ای نازنین دلربایم
بوَددست حق یارت ای مه لقایم

شکستی توآخربه عهدی که بستی
همان عهد پیمان توای بیوفایم

تو ترکم نمودی ز هجران بسوزم
به بیداد خود کردی آخر فنایم


به هرجا که رفتی خدا یاورت باد
رهایم نمودی تو با غصّه هایم

کجا با خبر هستی از حال زارم
به غم های عالم چنین آشنایم

زهجرانت ای ماه شب های تارم
به دردی جگر سوز من مبتلایم

چه بد دیده بودی ز ما آخر ای مه
بریدی دل از ما نمودی رهایم

بنالد زهجرت(خزان)روز شب ها
کجایی که تا بشنوی ناله هایم

علی اصغر تقی پور تمیجانی

یاران که همه خانه خرابم دانند

یاران که همه خانه خرابم دانند
دیوانه خم مست شرابم دانند
پیغام برید که دریاست که مرد
آن هم نفسی که باده دستم دانند

سیاوش دریابار

کو کو کو

کو کو کو
صدایت خوش کلامت راست بود قمری تنهای پشت بامها
کو
کو دوست آتشین پیوند در این آدمها
چه خوب گفتی
چه بد بودم ندانستم کلامت را قمری تنها
روزگاران خواندی و گفتی کوو کوو
کلامی در جوابت هیچ نداشتند انسانها

کنون آدمیت تنها تر از تنهاست
و پاسخ میدهد با هر زبان
نیست نیست در این یخ بسته زندانها.
و ما از کلامی تهی ، بی جوابی بی نگاهی ...


مسعود زعفرانی

پس چشمانم را ربودی

پس چشمانم را ربودی
و در ترحیمی،
فاتحه خواندی

پس دندانم را شکستی
و در خونی
نماز خواندی

پس گوشم را بریدی
و در نجوایی
خوابیدی

اما، حواس ات نیست؟
به خون
به نجوا
به فاتحه
و لباس سفید

اما من به تو می گویم
که صورت مرگ، همیشه تابان است
و به صورت دیگری از صبح طلوع خواهد کرد


قاسم بیابانی

خواستم از کوچه‌ی عرفان گذر کنم

خواستم از کوچه‌ی عرفان گذر کنم
بی‌انتها بود و همچنان در گذرم

علی نیک بخت

ز بار سختی دنیا که سر بردم به درگاهش

ز بار سختی دنیا که سر بردم به درگاهش
بدیدم هر نبی جایی نشسته، هست دربانش

ملائک خاک صحنش را به عرش و آسمان بردند
همه عالم پدید آمد از آن یک ذره از خاکش

به یکباره علی آمد وصی حق پیغمر
ندا آمد همه عالم فدای چشم و مژگانش

همه سر خم نموده، ایستاده، دست بر سینه
ادب کردند تا روزی دهند جان را به قربانش

علی آن آیه آیه سوره ی توحید و الرحمن
علی آن باء بسم لله همه قرآن غزل خوانش

علیِ عالیِ اعلیٰ، هوالخالق هوالرازق
تمام انبیا جمع اند دور سفره و خوانش

که رزقم از نجف آید منم مرزوقِ آن یکتا
نباشم جز سگ کویِ غلامانِ غلامانش

علی حاضر علی ناظر هوالاول هوالاخر
علی قبل تمام ذَر، علی بود و خداوندش

بوَد او مظهر الله، علی حق است و حق مولا
پیمبر گفت: ذات هو بوَد ممسوس در ذاتش

به حکم این روایت از پیمبر هو کشم بر او
نه یک هو من صد و ده هو بگویم بعد آن نامش

اگر کفر است میسوزم ز عشق ساقی کوثر
به دادم میرسد در حشر زهرا جانِ جانانش

اگر او بوتراب است من ترابم هر دو هستی را
ربوبیت بوَد یک ذره از جاه و مقاماتش

ابالآدم علی و خالق آدم علی باشد
سرشته طینت آدم تماماً با دو دستانش


گل ما را سرشته، ما اضافی گلش هستیم
به لطف پاکی مادر شدم من شیعه ی آلش

علی ترکی