سنگ باش و منت باران نکش..

سنگ باش و منت باران نکش..
قلمی از رمق افتاده مرا..
کاغذی مرده ی بی جان دارم ..
شعرهایی به قفس خونین بال ..
واژه هایی که گروگان سیه بغض لعین آمده اند..
میرود دست به عصا احساسم..
عاطفه بستر مرگ افتاده ..
در تنور شک و تردید فتاد ایمانم..
مثل دیوانه
گهی گریه و گه خنده یقین میدارد..
حسرتی اشک سوار تاخت بر این گونه ی سرخ..
مرغ بریان شدم از آه و تب شعله ورم..
پیر جانم مرگ می ریسد و می بافد چند..
شعله ی روز مرا، چکمه ی شب له کرده ...
زخم از دورترین نزدیک آمد به دلم ..
و چه نزدیکترین دور به من طعنه کشید ..
قصه ای مرده شروعم ، آخرم کوچیده..
دل آیینه دروغ افزودند..
ازدحام است دل خلوت من..
سرد و تاریک شده شعله ی عشق..
و‌دروغی که نقابی ز حقیقت دارد..
دل من موزه ی خنجر شده است..
جنگلی زخم به دل سبز و‌تناور شده است ..
کارم از گریه و از خنده گذشت..
من ز حیرانی خود حیرانم..
درد می دوشم و سر می کشم او شام و سحر..
عمر کشسانم نیست ..
میکشم هر چه به این عمر به دردم نرسد..
جامه ی عمر ز تن بر کنم آخر روزی ..
تنگ و کوتاه بر این قامت خاکستان است..


یاسر شفیعی

شبی در خویشتن ام فریادی.

شبی در خویشتن ام
فریادی.

آمد و گفت بلند .
من خداوند تو هستم به کجا می نگری
نه زمینم نه هوا ،
با تو ، همراه تو ام..
کی شدم از تو جدا ،از تو برون.
که تو در کعبه و مسجد پی من می‌گردی..
جای من سینه ی تو،
دل تو منزل من..
مشو گمراه و مرو جای دگر
باش خاموش و سکوت
و به خلوت که رسیدی نور باش
من همان جا که تو باور نکنی خانه زدم
و جهان در تو عبادت دارد..
ذکر آرام تو را می‌شنوم
بنده نجوای تو هستم ، نقش لبهای توام.
نفس ات من هستم
ضربان دل تو ، ضربه ی اقدام من است.
تو کجا می‌گردی
تو به دنبال چه هستی،
نیستم آنچه بگویند که هست.
هستم آنجا که تو نیست..
خویش دریاب و شناسایی کن..
من خداوند توانای وجودت هستم
امر کن آن شود و حکم من آن است که گویی به زمان
تو پریشان و نزاری که مرا گم کردی .
من گشاینده ی قفلم
تو کلیدی همه جا..
قفل بیرون تو است.
و کلید همه قفل ات به درون
تا نیابی به درون راز کلید
نگشایی تو دری سوی جهان..
به جهان خسته نگرد
به جهان باخت مرو
من همین جا به دلت
منتظرم
چو بیایی برود شک و یقین ات بدمد.
صبح و مشرق به درون است
برون تاریکی ست.

یاسر شفیعی