لب دریا نم نم باران

لب دریا نم نم باران
تنگ غروب دل تنگ من
کاش که پیدا بشوی


سید حسن نبی پور

بر ره نشینِ خانه ات ، چتری زِ موهایت ببخش

بر ره نشینِ خانه ات ، چتری زِ موهایت ببخش
شاید پشیمان شد غمِ روحِ پریشانِ نیاز
الهامِ اهریمنِ عشق ، رُزهایِ بی قرارِ شب
بالرین شیطان به رقص در صلحِ بارانِ نیاز
در رخنه یِ رویایِ شب ، حماسه یِ عصیانْ خموش
تعبیدگاهِ بوسه ات شد مسکنِ لبهایِ من
شاید حصارِ آتشِ قلبی که دلتنگ است ، شکست
سجده به تاریکی زدند ، ترسْ سایه هایِ روحِ من
شاید که جاودانه شد فحشایِ واژه هایِ شب
نجابتِ مویِ تو در هوایِ باران گم شدست

در ضربْ آهنگِ زمان ، صدایِ ناقوسِ هراس
موعودِ مصلوبِ تنت در وهمِ ایمانْ گم شدست
الهه یِ چشمانِ کیست در معبدِ شعرهایِ من
روحِ آناهیتا به رقصْ در ساحلِ موهایِ توست
بنشین که باران بگذرد ، جادوگرِ زیبایِ مرگ
کاهنه ای آبستنِ زرتشتِ گیسوانِ توست
جنگجوترین زیبایِ شب ، از حرمتِ مویِ تو مست
شیطان عاشق هم گریست ، زیبای من چه کرده ای
گیسوم چشمانِ تو سبز ، از بارشِ گیسویِ توست
ای مهربانْ بانویِ راز ، در سوگِ شعرْ چه کرده ای

 نیما ولی زاده

اندوه رها کن عاشقا مستانه شو مستانه شو

اندوه رها کن عاشقا مستانه شو مستانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم غصه را بیگانه کن هم نَفْس را ویرانه کن
وآنگه درآ با عارفان مستانه شو مستانه شو


وحید سلیمی

اشکی که از دو چشم من آن شب همی چکید

اشکی که از دو چشم من آن شب همی چکید
رویید گل های سرخ به رو بالش سپید
اشک است زبان سکوت چشم های سرخ
لعل است آن چه از غم دل بر رخم رمید
دانی که شبنم گل های سرخ چیست؟
سوز دلی است که از دو چشم گل سرخ می چکید
چشم عاشق و دل عاشق و گلبرگ عاشق است
شبنم چو اشک گل ز سینه ی گلبرگ می چکید
سخت است درد عشق و عاشقی و سوز و آه دل
اما نزیست فقط زنده بود آن که ...
قلب قشنگ او حال خوب عاشقی نچشید


مریم مینائی مارال

در این شهر دروغ و ریا دگر چیزی دلم را نمی‌برد

در این شهر دروغ و ریا دگر چیزی دلم را نمی‌برد
گر ز بی عشقی جان بمیرد در تن خویش،
دگر دل به تمنای اهل ریا نمی‌رود
جانم فرسود از این زمانه که جز به میل خویش
ره به قلب و آوایی نمی‌برد...


نجمه پاک باز

وجهه ی مردی به صبر یست ، نه تنومندی

وجهه ی مردی به صبر یست ، نه تنومندی
غیرت است و رقص ازادی، نه تندی
گر نسیم صبحگاهی خوش بُود از باد تند
سازش از مردیست نه از خشم برون
کان محبّت از درون دل برون اید همی
مردی و مردانگی سازد ز اهل دل همی
عنصر بخشش ز وصل دین جدا سازد، ستم
معرفت از شاخه ی مردانگی اید عمل.


زهرا شعبانی

نه دست پیغمبری از آستین شیطانی بیرون آمده است

نه دست پیغمبری از آستین شیطانی بیرون آمده است
و نه دست شیطانی از آستین هیچ پیغمبری
هیچ ادّعای پیغمبری ندارم،
امّا
احساس می‌کنم به من وحی می‌شود
مثل وحیی که به زنبور عسل شده‌است
تو خودت ملکه‌ای
باور کن

دیری‌ست به من وحی شده است که
تو را به دست خدا بسپارم
و
خودم را
به دست تقدیری که سرنوشت تو برایم رقم خواهد زد
فقط اگر سر بر بالین مرگ گذاشتم
دوست دارم
نعشم را بسوزانند و
خاکسترم را نثار همان دریایی کنند
که تو هر سپیده دم در ساحلش قدم می‌زنی
و گاه در آن موج‌سواری می‌کنی
خدا را چه دیده‌ای؟
شاید....
بی‌خیال،
بگذار ادامه‌ی این شعر به خودت وحی شود

ابراهیم حاج محمدی

کرده ام خودرا کنیزِ بی قرارهای ِ تو

کرده ام خودرا کنیزِ بی قرارهای ِ تو
رخت میشورد دلم ،
در فراقِ رویِ تو

عاشقم کردیُ و میلت،
با کسی دیگر شده
در نبودت ،این کنیزت ،
بی کسُ تنهاشده

هرچه امشب در نبودت،
قصه میبافم نشد
خواب میبینم تورا،
اما ،چرا تعبیر نشد ؟

صبحِ فردایی که خواب خویش را ،
برآب میخوانم بیا...
خیر باشد،آمدی
اما ،آهسته نیا


سپیده امامی پور