دیشب چراغ ساحل رخساره اش نهنان بود
در قیـل و قال دریا موجی در آسمان بــود
ســـودای گریـــه دارد آن ابــــر پـاره پـاره
صحرا درون قلبــش ناگفـته در فغان بـود
صد گفــتگو به بلوا دارد سکـوت هر شـب
هر جای کوچـه اما فصـــل خدا خزان بـود
دیدم که دل به موجی ره می برد به ساحل
مشتی صدف درآنجا بدگـوی بـد زبان بـود
آئــینه ها ســراســر پـُـرگشــته از حبـابــی
درکهکشان رویا پروین چه بی نشـان بــود
ناگفــته ها به لب شد در پیله هـای خالـی
گلــد ستـه هـای جانم درگـیر یک اذان بود
در پشت پرده گاهـی ســر می کشد مسافـر
تیــراژ انتهایــش یک سایـــه در پلان بـود
بایــد دوباره باشـــد در کنــج چشــم دریا
ماهی که هرهلالش چشم و چراغ جان بـود
احمدمحسنی اصل
نوای دلنوازی نیست این شب ها
نه سازی و نه آوازی
نه لطفی و نه احسانی در این تب ها
زمستانی ترین فصل است تابستان ما انگار
صدای دل خراش موشک و خمپاره می آید
صدای شیون زن های کودک مرده می آید
و جیغ کودکان مانده در آوار
خبرهای جنایت های بی رحمانهٔ بی عار
ندارد جان انسانها براشان ارزشی دیگر
دفاع از حق انسان ادعای پوچ در پوچ است
ظهور هیتلری دیگر چنان ننگین
با یک لشکر نازی که در کوچ است
کجا هستید خواهان ها؟
خواهان های احقاق بشر کی می شوید معلوم
کجا هستی ظلوم؟
ای واضع این دکهٔ نامدبه کار ملت مظلوم
وتو داران حامی جنایتباز صهیونی
جنایت پیشگان و حامیان بس مصون از پرسش و تعقیب
و حتی یک کمی تحریم یا تحقیر
جهان اما چونان لب تشنگان خواهان انصاف است
صدای دل نوازی نیست امشب همچنان دیشب همه لاف است
که صهیونی سران را بر سر دار مکافات آورد فردا
و لب های بشر سیراب سازد
با نمی آب عدالت تا ته دنیا...
محمد مرادی
یک زن آوازه خوانم
این را تو میخواهی بگی
مگر آوازه خوان
جرم است
که ترس از یک لقمه نان
زباش را
کلامش را
در هم کشیده
بگذار بخواند
که نفس زندگی
در گلویش
بسیار دارد
و
درد زندگی
بر جان سپار
سیاوش دریابار
در دیده ی جاهلان خدا بیکار است
چون فکر نخورده خون دل بی بار است
در عرض جهان ماده و ابعادند
از ثابت نور او جهان بیدار است
محمد فاطمی
شب که میآید نفس گم می شود در سینه ی عاشق
چون کبوتر بچه ای در باد
چون سکوتی سخت در فریاد
غرق افکاری سراسر ترس و بی بنیاد
کاش آن شب پیش او بودم
باز می بوییدمش چون گل
باز می گفتم تو را من دوست می دارم
سر به روی شانه اش مستانه میگفتم
نازنینا،دوستت دارم
لیک من ماندم و اندوهی
غمی بر وسعت کوهی.
حسرتی بر سینه می ماند
کاش آن شب پیش او بودم.
امید محمدی
روبه رویم پهنه یک دیوار .
خاطراتم همه آویز به قاب. .
بر تن خسته دیوار سوار .
قاب در قاب
پر از خاطره اند در پندار. .
قاب صد خاطره گه شیرین. .
یافقط یاد یکی در پیشین. .
گل لبخند به هر قاب جاندار. .
مینماید به من خاطره هر دیدار. .
همه در قاب کمی خندانند .
همگی ثبت همین خاطره را میدانند .
فقط آن گوشه راست .
قاب خالی نشسته برجاست
در سکوت منتظر است .
گل لبخند مرا قاب کند .
خاطراتم به دیوار همه پاک کند .
احمدرضاآزاد
اون که این روزا به خاطرش داری ،
روی ابرا خونه می سازی ، کیـه ؟
هر دومون خوب می دونیم از این به بعد ،
نفـرِ سوم این بـازی کیـه
می دونم یه تازه وارد اومـده
بیـا تا بهونـه دستِ هم ندیـم
وقتشـه که مشتتـو وا بکنی
هردومون این بازیو خوب بلدیـم
این نمایش ، دو تا بازیگـر داره ،
یکی دل می ده ، یکی دل می گیره
نمی مـونم تا تماشـاچی باشم ،
دیگه پام به سمتِ عشقت نمی ره
حیفِ اون همه صداقت که همش ،
با وجودِ آدمـی مثلِ تو مُـرد
چی بگم تا نفرتو حس بکنی ،
حیف دستام که به دستات گِره خورد
فک نکن ستـاره ی بازی شدی ،
فک نکن که رفتم و تمـوم شده
تا ابد یادم می مونه که چطور ...
لحظه های زندگیم حروم شده
تو رو بهتر از خودت می شناسمو ...
واردم به همه ی زیر و بمت
واسه انتقام من آماده باش ،
با همین ترانه ها می کُشمت
آرزو بزن بیرانوند
شعر یعنی انقلاب واژه ها
برف شادی روی بام لحظه ها
شعر یعنی پاک و روشن مثل آب
داشتن حق مسیر و انتخاب
شعر یعنی کاشتن صد ها درخت
هر کرانه هر کجا هر جا که هست
شعر یعنی نام ایران بر خلیج
تا همیشه گام شیران بر خلیج
شعر یعنی پاک بودن در فساد
آب ماندن در دمای انجماد
شعر یعنی حق اظهار نظر
فارغ از هر گونه احساس خطر
شعر یعنی زندگی با چشم باز
در مسیر پاک پر پیچ و فراز
شعر یعنی رد پای اسکناس
زیر میز سر شناس نا سپاس
شعر یعنی رفتن گامی به پیش
در مسیر روشن دنیا ی خویش
شعر یعنی یک بنفشه زیر برف
عاشقانه می زند با برف ، حرف
شعر یعنی یاری فرد غریق
از دل گرداب غم های عمیق
شعر یعنی حفظ جنگل ، حفظ خاک
مست گشتن از هوای صاف و پاک
شعر یعنی انقلاب مشت و سنگ
رو به رو ی آتش توپ و تفنگ
شعر یعنی علم و ایمان و عمل
نقش گل ، در ذهن زنبور عسل
شعر یعنی یک تعهد با قلم
روی نابودی تبعیض و ستم
شعر یعنی عاشق فردا شدن
چشمه بودن ، راهی دریا شدن
شعر یعنی تکیه بر افکار نو
خرمن نوآوری وقت درو
شعر یعنی کشته های بیگناه
مردمی در میهن خود بی پناه
شعر یعنی همدلی ، همبستگی
روشنی ، بالندگی ، وارستگی
ناصر مهرابی