دَر سِتیزَم با سِتَمهایِ سِتُرگِ روزِگار
پَنجِهها دَر پَنجِهاَش، پُردَرد اَمّا اُستُوار
صَحنِهها پایان نَدارَد، هَر بار شِکل و صورَتی
خویشتَن اَمّا هَمانَم ، پُرغُرور و بُردبار
گاه جَنگی دَر دَرونُ و غَرق دَر دَریایِ خون
گَرچه اَمّا دَر بُرونَم ، دَر سُکون و سَر بِه کار
ساعَتی مَحبوس دَر زِندانِ تَنهایی وَ تَن
دَر تَلاشی بی بَدیلَم، با اُمیدِ بی شُمار
تا کِه یِک روزَن بِسازَم، واژِه را واسِط کُنَم
اَز میان بَردارَم این واوِ میانِ دِل وَ دار
حالِ این مَحبوس را دیوانِه می دانَد بَلی
تا کِی این دیوانِه را فَرزانِه سازَد روزِگار
سجاد سعادتی راد
رنگ می شوم
از جنس گل
با عطر عشق
بر مسیرت می رویم
تا زینت دهم فضایی را
که هر وجبش
جای پای توست
فاطمه چامه سرا
خواب می شوم
در خیالت غوطه می خورم
تا که گهگاهی بخندانم تو را
در عاشقانه هایی که
شیرینی لحظه های من است
فاطمه چامه سرا
خسته از بیشهی احساس شدم
عاجز از کلبهی این دهر شدم
نیست در شهر کمی رنگ خدا
نیست در برگ کمی آب روان
باغ زیبایی شهر
خالی از دار و درخت
دشت دیباجی شهر
تهی از پود و نخ است
مردم از دست گلی میرنجند
هیچکس ناروَنی را
لب یک جوی سیراب نکرد
هیچکس حرف دل زاغچهای را نشنید
پشت هر پنجره هم
خبری از گل نیلوفر عاشق ها نیست
روی هر شاخهی بید
حرفی از چهچههی بلبل نیست
مرگ دریاب مرا
تو مرا خانهی امنی هستی
تو مرا یار و پناهی هستی
در دیاری که پر از ناباب است
به که باید دل بست؟
به کجا باید رست؟
تو همان شهر و دیاری هستی
که در آن رنگ صداقت آبی است
که در آن زینت شب
روشنی ستاره است
که در آن بانگ امید
خش خش برگ گل رازقی است
عاقبت مرغ دلم
میکشد سوی و تو پر
و در آن روز کسی یاد مرا نیست به سر
مهدی مزرعه
خنک، آرام و پر عشوه صدای پای شهریور
به دستش خوشه گندم، دختر رعنای شهریور
نمی داند که می خواهد بماند یا که باید رفت
به نیمه می رساند سال را گرمای شهریور
تلنگر میزند گر چه بلا تکلیف و سردر گم،
تب تندش به پایان می رسد، شبهای شهریور
وداعِ آخر مینا و زنبق، شمعدانی ها
ورودِ ته تغاری دختر زیبایِ شهریور
تمام دامنش گلدار، دستش پر سخاوت باد
زمین می بالد از حسن و قد و بالای شهریور
صدای سوت پایانِ بهشتِ رقصِ رنگ و گل
به جان تا زنده ام در خاطرم دنیایِ شهریور
اگر چه ترسِ پاییز از سرش هرگز نخواهد رفت
مرورش می کنی با دلخوشی فردای شهریور
ترانه تقوی
هرکه آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت
خاطرِ ابریِ ما را بغض باران کرد و رفت
مرهمی بر زخمِ ما هرگز نشد امّا مدام
قلبِ ما را بسترِ زخمِ فراوان کرد و رفت
گوشه چشمی یک نظر بر حالِ درویشان نکرد
خویشتن راصاحبِ تختِ سلیمان کرد و رفت
غم پیِ غم شد نصیبِ ما فقط از این و آن
هر یکی با شیوه ای ما را پشیمان کرد و رفت
آه از آن کافر که پنهان گشته پشتِ قابِ دین
کفرِ دینش یک جهان را نامسلمان کرد و رفت
هرکه آمد عاقبت با مهرِ خود در چشمِ ما
مرگِ تلخ و سخت را شیرین و آسان کرد و رفت
علی پیرانی شال
درد واژه نیست
موسیقی غم ست
صدایی دلخراش
درظلمت شب
سید حسن نبی پور
غافل نشوم از تو، خیالت نفروشم
در بند تو و بنده ی تو ، خانه بدوشم
همراه منی کوچه به کوچه چو خیالی
هر کوچه به باغی برسم، مست نقوشم
یک دم به فراق تو نخواهم که بمانم
خلقی به خماری بکشد، بانگ سروشم
دبوانه کند چشم تو، دیوانه دلم را
از مستی چشمان تو، لب بسته خموشم
از اهل وفا بودم و دور از سر و سری
اسرار نهان تو نموده است به جوشم
عمری به تمنای دلم، پیله تنیدم
شور و شررت، پیله گسست، کرد خروشم
پیرانه به سر ، میل تو بر جانبم افتاد
جز یاد تو، باقی، همه یکجا بفروشم
دایم به خیال تو گذر می کند عمرم
تا نوبت وصل تو رسد ، باده بنوشم....
سیمین حیدریان