زهر کابوس در رگ جان درجریان
هر شب
می برد تو را
به متن یک قصه ی بی سرانجام
قصه ی یکی بود یکی نبود
تو بودی
انگار نبودی
در جمع آن هایی که بسیار بودند ، مطرح
بودند در عیش و نوش
ولی بر بام زندگی تو
زمان ، سرد می بارید
اتاق ذهن ، ریخته به هم
دفتر شعر با جمله های در هم
احساس را کرده ، سر در گم
طنابی از سایه ها بر گلوی ذهن
اعدام می کرد باورها را
تو بودی ولیکن
در چشمان کسی نشدی مهمان
در قلب کسی نشدی هیجان
با انبوهی از حسرت ابدی زیستی
رسیدی به فیلتر سیگار فلک
که می کشید تو را
به نبودن ها
در سوختنت بسیار سوخت خواستن ها
بعد از تو باران بارید
خاکسترت گلی شد در دست کوزه گری
که خیال خود را در قالبی کرد مهیا
از تو نامی برده نشد در این دنیا
ندیدند تو را
قصه ات دراز ، دختر باران
در سرزمین تو نمی تپید قلب آسمان
چنگ زدی بر ریسمان لحظه ها
سقوط پرواز بر سینه ی خاک
داستان شب و تنهایی یک فانوس شکسته
صدای فریاد تو
امواج دریا شد
در سکوت ساحل.
فرحناز نخستین شکوری
نقطه کور نار را ناز کرد و مستانه بسوخت
نقطه کور جان می دهد برای خان شدن
نقطه کور زور می زند روز را ببیند
در دیزی باز بود گربه حیا را خورده بود گوشت می کوبید
نقطه کور روز هم به زور می بیند
دودکش دودمان دود را به باد داد
ایستگاه سوت و کور چشمش به جمال قطار روشن شد گوشش از صدای سوت قطار کر
عینکم خودش را از تک و تا نیانداخت تا پا روی جفت چشمم گذاشت
تفنگ یر پر سوادش نم کشیده بود تیرهایش همه مشقی بودند
عینکم برای آنکه از چشمم نیافتد خودش را از پا انداخت
نقطه کور راز را زار می زند
مثل غذایی که از دهان بیافتد از چشمم افتاد اشکی که مرا از پا انداخت
حسین مقدسی نیا
به نام خدایی که همین نزدیکی هاست
زخم مرطوب
دست ردِ تن به مرگ در آستانه در
و حضور اشیا در خستگی چشم آدم
حالت انتزاعی هرچیز
از ستون فقرات وسعت یک درخت
تا صفحه ای تاخورده روی تاقچه هم سطر ریمیا کنار یک گلدان گل سرخ
و خاطره سبز باغ ها در ذهن مبالغه پسرِ دیروز
بوی بوریای خیس در خنک غروب تابستان، کوچ آفتاب
در جغرافیای انبوه برگ های سپیدار ،
اقاقیا
لحظه سوختن خاموش آدم
تا حضور پرده نارس شب
در خلوت جنگل هیاهویی برپا کرد
من از بیراهه آب تفضل به برکه رسیده بودم
.
.
.
شعاع شمع آسمان ابدی به زمین می تابید
به پیکر بیجان من ،زخم مرطوب
چیزی شبیه نوسان رنج بیهودگی
قلب مجروح مرا صدا می زد به میهمانی
عروض کلمات فردا
.
.
.
نگاه تُرد تفکرم جنگل را از زاویه فصل کودکی تماشا می کرد
بازوی تفکرم ستبر بود
سنگینی اشیا را در ذهن پاکی به ترازوی صحت نهادم
شعور زمین خواب چمن را زدوده بود
ابرهای مدیترانه ای سوی سرزمین نا آشنا
کوچ می کردند
نم اشکی از شبنم برگی گونه هایم را تَر کرد
آسمان پیراهن سیاه را از تن کنده بود
و مهتاب نقره فام سحر را
من در مرز کسالت با خود نجوا می کردم
پاهایم به زمین نزدیک شد
و صبح بی ستاره دمید
زمین تَر بود
آنگاه آرزوهایم را در مجاورت ترنم باران شستم
در آفتاب بی کرانگی خشک نمودم
به دریا رسیدم ...
محمد نصرتی راد
دلم غرق نگاهت شد ببین بامن چه هاکردی
تو بردی عقل وهوشم را مرا سربه هوا کردی
دلم لرزید هی لرزید زمانی که تورا دیدم
وجودم را به لطف عشق ،غرق در صفا کردی
به من بال و پر پرواز دادی و پریدن را
تو مفهوم خوشی ها را درون من هجا کردی
به خود تا امدم از تو وجودم پر شد و یک دم
مرا مشتاق دیدار گل سرخ وفا کردی
درون خلوت تنهایی ام بودم که با لبخند
مرا با واژه ی زیبای عشق من صدا کردی
به خود تا امدم دیدم که محو نرگست هستم
و با عطر خوش احساس مرا بد مبتلا کردی
افسانه ضیایی جویباری
حیات قفسم با تو کمی کوچکتر شده است
تن پوش جانم قفسی دوباره می خواهد
آستینش بلند باشد ، حسرت مستی خورشید دارم
یقه اش باز و پروانه ای باشد ، ناز نگاه آسمان را می خواهم
دیوارهای این قفس بوی بردگی روزمرگی می دهد
دوده روی دیوار فریاد دیو چراغ جادو می دهد
خسته ام به رنگ و لاب این قفس پولادین
حیات وحشم پیش تو رو به نابودیست
تنگ تر از جوانه گیاه خودرو به شیار آن سنگ سیاه
کم سوتر از حصار چوبی اسب های وحشی
دفتر مشق هایم حس بی محتوای می دهند سر
نثرهای دفتر شعرم حس و حال بی وفایی
نگاهی دوباره می اندازم هوای این قفس هست خفه
صدای رسا ، نقشی پویا نیست بر این قفس
هیچ نیست هر چه هست گورستان رویا و خیال هست
حسین اصغرزاده سنگ سپید
دیشب
آبستن صبحی نارس بود
و تا زایش سپیده
تیر کشید از درد
استخوان های خاطرات
به جا مانده
از روزگاری کبود
این درد غبارآلود نسیان
گاه گاهی سرک می کشد به خلوتم
و رگه های تمام رویاها را
لابه لای کتاب حیات
به نشان زخمی عمیق
در قلبم
درست مثل بوف کور
نماد زخم هدایت
این جراحت شعرها
از باوری مجروح
نشت خون جگر است از دل
آه
چه خیال غریبی ؛
کسرت نفوذ مرگ از صلابت من
آری
حالا می دانم
مردی حیران
زودتر از عاشق می میرد
مرتضی حامدی
پرواز را ز خاطر خود پاک کرده اند
آنانکه زنده زنده غزل خاک کرده اند
در انتظار بوسهی باران به روی خاک
خود را فدای هر خس و خاشاک کرده اند
بر بی دلان که خانه خرابان قسمتاند
این قصّه را شروع چه غمناک کرده اند
چشم انتظار خندهی باغ اند ، ای دریغ
جمعی که دشنه در جگر تاک کرده اند
مستان نمی کنند به ایّام اعتماد
چون گل اگر که جامهی خود چاک کرده اند
هرگز نمی روند به سیر گل و چمن
آن عارفان که سیر در افلاک کرده اند
واسع سلام ما به دیار دگر رسان
این مردم از جواب هم امساک کرده اند
سید علی کهنگی
از پشت شیشه مینگرم روی میز تو
قابی ز عکس ما دو نفر خیره بر در است
وانسو کنار پنجره گلدان رازقی
در حسرت نوازش دست تو پر پر است
بر دامنش نشسته ز نقاش چیره دست
طرحی هزار رنگ ز یک باغ بی بهار
فنجان نیم خورده که دارد به روی لب
از سرخی لبان تو ردی به یادگار
شالی که بود در شب باران به دوش تو
لم داده در سکوت به بازوی صندلی
میبینم آه دسته گل یادگاریم
پژمرده و رها شده بر روی صندلی
آیینه ی شکسته دیوار روبرو
گیسوی خاطرات ترا شانه میزند
شب منتظر ،که کوبه ی در را مسافرش
یک بار باز میزند آیا نمیزند
با آبپاش نور رسد باغبان صبح
سیراب نور پنجره گلهای قالیند
این لحظه ها بدون تو ارابه های مرگ
لبریز خشم و نفرت و از عشق خالیند
پاشیده بر سیاهی دامان اشک شمع
بازآ ببین بدون تو پرهای شاپرک
با هر سپیده پنجره را باز میکنم
شاید رسد پیام تو بر بال قاصدک
پر میزند پرنده ی چشمم دوباره باز
بینم گلاب پاشی و عطری و شانه ای
برجاست نازنین سفر کرده ام هنوز
بر روی شانه از خم زلفت نشانه ای
این خاک سرد و تیره و غمبار این مزار
در خود نهان چگونه تواند شراره را
آیا مگر به شعله ی شمعی توان گرفت
از قاب سرد پنجره نور ستاره را
آغاز شد بدون تو مهری بدون مهر
باری به دوش خستهی تقویم سال شوم
ای کاش خواب بودم و بیدار میشدم
از اضطراب مرگ تو و این خیال شوم
کبری اسدی نیازی