ز شوق تو شده کارم خیال پردازی
برای ماه رخت روز و شب غزل سازی
تویی و جنگل سبزی که چشمهایت را
شکوفه کرده به اندیشه ی نظربازی
خدا قلم زده خرمای گیسوان تو را
گمان کنم که به منظور مستندسازی
به گونه اشک تو شعری نشسته بر ماه است
که لب گشوده به انگیزه ی هم آوازی
مرا به چشم تو بازی عشق عادت داد
تو را به دل شکنی، دلبری و طنازی
به حجم تنگ قفس اعتنا نمی باید
اگر تو همسفری، گر تو بال پروازی
مصطفی وحیدی
پرسه میزد رفتنت را کوچههای آشنا
شهرلرزان زیر پایت ای عبور بی قرار
پابپایِ کوچهها هرسو دویدم در پِیاَت
دورباطل میزنم تاانتهای روزگار
غربتم راچون خریده سنگفرش شهرمان
حسرتی بامن نشسته در محلِ انتظار
راه را روشن نموده در مسیر رفتنت
برق چشم مردِعاجز، دوره گردِ سوگوار
موجِ بیجان میشوم در ساحل ابروی تو
قطره یی افتاده از دریایِ چشمانی خُمار
تو خدای شبنمی یا خالق لبخند گل
لطف تو باران شده بر چترِ سرخِ لاله زار
فال حافظ را گشودم قرعه آمد لَنْ تَرئ
لایِقِ دیدار گل هرگز نگردد چشم خار
هرکجا باشی دعایی گویَمت از عمق جان
شادیت پاینده بادا ای عزیزِ غمگُسار
محمدرضا حیدری
راحت که نیست
برای چشیدن آزادی ، باید معنایش را فهمید
برای فهمیدن ، ناگزیر از تجربه ی اسارتیم
چون به دنبال آزادی که بودم ،
او به من آزادی داد ،
ولی من اسیر او شدم ...
رضا اسمائی
نوخاسته چون در دل افلاک نشست
خود را متعال دید و دریا را پست
دریا متلاطم نشد از نخوت او
دریاست زیاد ماه ناقص دیدست.
اسد زارعی
در خوابهای من چه کسی تار میزند؟
تنبور هم اگر بزند بد نمیشود
در کندوی عسل بکنم دست تا گلو
زنبور هم اگر بزند بد نمیشود
پیر مغان شراب رطب دوش میکشید
انگور هم اگر بزند بد نمیشود
ساقی به ضرب دایره در رقص بود لیک
سنتور هم اگر بزند بد نمیشود
سلطان به پهلوان جهانش درم دهد
رنجور هم اگر بزند بد نمیشود
آن گزمه، مست میزد و دشنام مینمود
مخمور هم اگر بزند بد نمیشود
آمد دمد به صور که احیا کند جهان
شیپور هم اگر بزند بد نمیشود
ای وای مطلع غزلم خوش نمیشود
اینجور هم اگر بزند بد نمیشود
حالا که وقت نام و نشان است و دلبری
مسرور هم اگر بزند بد نمیشود
آرش مسرور
حاصل از مهر تو ما را به شبی بود وصال
باقی عمر همه سوختن از عشق ِ محال
بوسه هایت به لبم ماند و غمت بر جگرم
کس نیفتد چو من در قفس فکر و خیال
آسمان دامن آبی خود از من بگرفت
مثل خورشیدِ دمِ عصرم و درحال زوال
ای که با توسن تقدیر رقیبم رفتی
یاد کن از منِ بی تندر افتاده ز قال
رگ بی خون من ار تیغ زدن داشت چه غم
زیر تیغت همه رگ میشدم ای عمر قتال
سینه ام بوی سرت می دهد ای سینه ی سر
تا به کی با غم هجر تو کنم جنگ و جدال
عقرب غیبت تو می زندم نیش جنون
باتلاق است جدا از تو مرا آبِ زلال
تن من خالی آغوش تو را پُر می کرد
میوه ی عشرت ما تازه تر از باغ نهال
دست تو پیچک رقصنده ی به دور کمرم
دست من حلقه بر آن گردنِ زیبا خط و خال
لب تو بر لب من مثل نحل بر گُل بود
گو که شیری بمکد شیر ز پستال غزال
خون به لب می شدم از آن لب و دندان لیکن
مَثَلِ تشنه و آب است و خوشا کوزه سفال
داغ می شد پای تا سر همه قطب بدنم
همچو آن بره کبابی که بُوَد روی زغال
آه ای عشق بسوزد پدر فقر من و
آن رقیبی که بدادست بتو مال و منال
بی مَنَت خنده به لب نیست، هویداست غمت
قمری قلب تو هم نیز ندارد پر و بال
سام سنگین دلِ اقبال مرا، زال تویی
که تو در چال غم و من زغمت در توچال
ساعت سعد مرا صبر ز سر رفته دگر
روز ماه می زند و ماه دراز است چو سال
داغ تو جنگل اشعار مرا سوخت بیا
حیف از اوراق امید من و مُهر ابطال.
الهام امریاس
در خیالات خودم
به وقت دلتنگی اشکی
به وقت شادی لبخندی
وقت وعده قسمی
به شوق دیدار ذوقی
از دل گذراندی لذت دارد
مستی این است
نه یک پیک شراب
دستی گرفتی از ناتوانی
جوانی فرستادی در آشیانی
تیمار کردی یتیمی بینوایی
مالامال از یاری ،از غمخواری
مستی این است
نه یک جام شراب
قطره اشکی بچکد از گوشه چشم
ننشیند به دلی خوشه خشم
سکران این است
آزار ندادی کسی را
نرنجاندی دلی را
بریزی در دل شراب مهربانی
بخندی بی بهانه ناگهانی
خنده بر لب نشاندن
مستی این است
بخندانیم آنان را
که بیش از نان محتاج لبخندند
آنها که نگران فردای فرزندند
در خیالات خودم
مستی این است
سبویی پر از خوبیها
برسانی به وصال چشم به راهان را
ویکتور هوگو باشی بینوایان را
درخیالات خودت
مالا مال از یاری ،ازغمخواری
مستی این است
ابراهیم خلیلیان
جان و جهان من تویی
شأن و گِران من تویی
من گم این خرابه ام
نام و نشان من تویی
حرکت من به دست توست
تا جریان من تویی
از تو به من رسیده است
آب روان من تویی
لب که به زمزمه نشست
حرف و زبان من تویی
عشق زمانه ی منی
شعر زمان من تویی
فائزه اکرمی