گر بوسه ای توداده ای وخاموش گشته ام
اما به فکر تیر و کمانی به جوش گشته ام
نوش از لب و غنچه زیرین را هم پا گرفت
شهداز کلاله گیرم و قندش بنوش گشته ام
دردل محبت تو دارم و تابود گشتنی ایست
باعشق تو زیستم وبا نام تو کوش گشته ام
قهر از چه کرده ای و غرورت نشکنی جفاست
من ماههاست که بانام توهمجوش گشته ام
تقسیم راهم چگونه نوشتند و این خطاست
من سالهاست که باجام توغم نوش گشته ام
شهرت بعشق است و بخوان رنگ و ریا بدور
درمصلحت دل بارهاست که بگوش گشته ام
اکنون که صبرم هم تهی گشته است جعفری
هم راه تو هستم و ندیده ای بپوش گشتهام
علی جعفری
روزگاری شد که از چشم نگار افتاده ام
از نگاه مست آن سیمین عذار افتاده ام
رشته جان مرا بگسست آن نامهربان
تا به بند جعد مشکینش دچار افتاده ام
آتشی در جانم افتاد از فراق روی او
زین شرر با آه و افغان اشکبار افتاده ام
در دیار غربت و دور از پری روی نگار
بی کس و بیواره و بی اعتبار افتاده ام
کس ندارد التفاتی با من از این مه رخان
اندر این بیغوله خوار و خاکسار افتاده ام
گردش ایام شیرینم به کامم تلخ شد
چیست این جرمم که دور از بزم یار افتاده ام
گشته ام دربند بیداد و مرارتهای دهر
چون کبوتر بچه ای در چنگ مار افتاده ام
رنجها بردم، ندیدم راحت از این روزگار
ترک آرامش نموده در فگار افتاده ام
گر به گلشن دیگران بهر تفرّج میروند
من به کنج عزلت و غم بی قرار افتاده ام
باغبان را گو اگر در بوستان آلاله ای ست
دیگران را ده که من در احتضار افتاده ام
محمود عظیمی
چشمانت انقدر زیباست
مجال تماشای اندامت را نمیدهد
ای کاش می شد تصویر آن لحظه ناب دیدارت را با خود به خانه برم
ای کاش میشد با موهای پریشان در بادت قلمی بسازم در قلب خود فرو کنم
تا بر همه دیوار های شهرم لبخند زیبایت را نقاشی کنم
تا از هرجا که گذر میکنم
به هرجا که نگاه میکنم
تو آنجا باشی
بهزاد اخلاقی
در فکر تو و وصال ، هرگزم پای نداد
اندیشه روز وشبم آواره ومأوای نداد
خواستم دل خویش از بند تو آزاد کنم
آمد به فغان و به سازشی سود ای نداد
عبدالمجید پرهیز کار
بایک فنجان چایی تلخ
می توان مست شد
شرط تنها ، بودن توست
سید حسن نبی پور
از آن که دلت را به رندی ربوده ام
با غیر ننشستم و با تو بوده ام
از آن که نفس در هوایت کشیده ام
هیچ گاه از تو و عشقت نبریده ام
از آن که فقط صدای تو را شنیده ام
ز ناکجای عشق به آغوش تو رسیده ام
از آن که دو دیده به رویت گشوده ام
فقط جمال تو را به جهان ستوده ام
شاید که پی نَبُرده ای که برای تو زنده ام
وانگه شوی آگه که سالهاست مُرده ام
بهاره هفت شایجانی
از آن زمان
که پیکر بی جانت را
غرق در خون دیدم
و در غروبی دلگیر
به خاکی سرد سپردم
غم سراسر وجودم را گرفته ست
از شاخه های احساسم
غم می چینم
لبخند بر لبانم خشکیده
و شاد بودن برایم رویا شده
کاش قاصدکی از راه برسد
تا شکوه شادی و لبخند
بر لبانم بنشاند
و مرا به زندگی امیدوار سازد.
سید حسن نبی پور
در دهکدهای آتش شیپور تهاجم زد
باباد هم آوا شد بر خانه مردم زد
شد دهکده تاریک از دود و دم و خاکستر
مردم همه سرگردان ماتم زده و مضطر
دارایی مردم را آتش به هوا میبرد
هر چیز که پیشش بود با حرص و ولع می خورد
ناگاه فضا پر شد از همهمه و فریاد
شد غلغله ای برپا از خواهش و استمداد
با همدلی مردم ابزار فراهم شد
از آتش و بیدادش با سعی همه کم
مرد و زن و مسئول زحمتکش آبادی
رفتند به دور هم با خستگی و شادی
هر کس سخنی میگفت از همدلی مردم
خاموش چو شد آتش آن دغدغهها شد گم
گویی که نبود اصلاً خوف و خطری در کار
پرپر نشده جمعی کوخی نشده آوار
هر کس به سوی خود شد بی آنکه شود روشن
آتش ز کجا برخاست از غفلت او یا من
احساس نشد هرگز مسئولیتی بر دوش
آن دغدغه و وعده شد مثل شرر خاموش
گویا که نمیکردند از ترس و غضب فریاد
گویا که نمیدیدند این دهکده را بر باد
خفتند به امید بیداری یکدیگر
تا کی بزند شیپور یک بار دیگر اخگر
علی اکبر نشوه