ای فلک ای روزگار
دیدمش او را پس از چندین بهار
مات و مبهوت از دوباره دیدنش
خیره بر چشم های من
او نگاه من همی کرد بگفتم که شناخت
از چنین خیره شدن بر چشم من
او درنگی کرد و ولی پرسید زمن
آشنایی؟ ای غریبه کیستی ؟
خنده تلخی نشست بر چهره ام
گفتمش :
فکر کردم مرا بشناختی
این چنین با چشم خود، تو بر نگاهم تاختی
خنده ای کرد و چنین دادش جواب
چهره ات در ذهن من بس آشناست
بی گمان من هم تو را دیدم به هنگام شباب
خنده ای آمد به لب هایم
ولی غمگین تر از هر گریه ای
دادمش صد ها نشان تاخاطرش
پر شد از یادم ولی من گفتمش:
خوش بگفتا شهریار شعر وسخن
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یــادت بخیــر یار فراموشــکار من
این غزل خواندم برای او گفتم که یاد تو بخیر
اشتباهی آمدم دیدم دوباره من تو را
یادت بخیر، یاد باد آن خاطراتت
آن هم بخیر
عقیل ماله میر
رفـت شد خـــــــــار دلم
نــبودش کرد افسرده ام
بودنش بود ارامـــــــشم
ان معشوق زیبا روی من
کــــاش برگردد به مــــن
ملیکا دریکوندی
دلم انگار می خواهد...
تورا در بین ِ ابیاتم
ردیف آخرِ شعرم ...
کمی مطرف
به وزنِ ایده آلِ خود
چنانِ صیغه خوانی ها
به عقد خویش بخوانم...
تورا من بر گزیدم تا سعادت
نجاتم ده مرا از این فلاکت
زِ جعلِ خویش رهایم ده
واز این نادانیِ مبهم نجاتم ده
مرا معشوقه ی جانم صدایم کن
مرا رعنا مرامحبوب صدایم کن
مرا دلکش مرا مرغوب
مرا مطلوب صدایم کن
مرا چون طبیبِ درمانگر
مرا رسوا و شیدایت صدایم کن
انیس و مونسِ جانی
نجیبُ معتبر هستی
مرا با اعتبار خویش
شریفُ شاعرِ شهر ِ خودت کردی
سپیده امامی پور
تو صبور ،بی انتظار
من کم طاقت ، پر از انتظار
تو نا امید و سختکوش
من امیدوار ، آرام ،
و در انتظار رسیدن
تو حامل لبهایی که میخندند
من عبوس و به ظاهر افسرده
تو میخندی بی آنکه در دل موجی از شادی برخیزد
من...
من آشوب ،
میگویی ادامهی آغازی اجباری را بر دوش میکشی
من پایان
ساحل آرامشم ...
رویای به تو رسیدن نباشد
در دریا
چاره ای جز عاشق شدن نیست...
حجت هزاروسی
با خاطرات کودکی خو گرفته ام
آنجا که سوز باد
در سنگفرش برفی آن کوچه ها ی تنگ
با عطر کاهگل دیوار های سرد
پیوند خورده بود
ای کاش نبض ساعتم وارونه میپرید
می برد جسم خسته و بی رونق مرا
تا دورهای دور
بی نام و بی نشان
می رفتم از زمانه تزویر و کبر و فخر
می رفتم از غرور
می رفتم از تلاقی عصیان و انزوا
تا آستان سادگی آن روزهای خوب
احمد کولیوند
تو چه داری که شدم عاشق و دیوانه تو
تو چه شمعی که دلم گشته پروانه تو
جرعه ای خوردم از باده پرعشق تو را
چه شرابی که شدم مست پیمانه تو
گیسوانت چنان سایه فِکنده سر من
با تمام دل و جانم، شدهِ ام شانه تو
با نگاهی ربودی زِ دلم عشق مرا
منو دیوانه نمود ، چشم مستانه تو
عطرناب گل رویت منو بی هوش نمود
ازچه گلزار گلی ، دل شده گلخانه تو
از زمانی که شدی ساقی پیمانه عشق
من شب و روز مستم درِ میخانه تو
تا نوشت حرف دلم را به تو گفتم (علمی)
دفترش پر شد از عَطر ریحانه تو
شاپور علمی
آخرین اقامتگاه
تصویری برازنده
برای مرگ نیست
آخرین اقامتگاه هر انسان
پیوسته
کنج سینهی عاشقش است
حتی اگر او را ترک کرده باشد
که ترک کردن
به مفهوم متارکه نیست
که ترکه میزند
بر اسب فلسفه
با گسست مفاهیم
که ترک کردن نیز
گاهی ماندن است ....
مهدی میرمیرانی
من وارث تنهایی و اندوه جهانم
شعر آمد و آمیخته شد در ضربانم
دلخستگیِ منزوی و غربت ِ سهراب
اندوهِ یداللٌهی و بغضِ اَخَوانم
افسانه ی نیما و سکوتِ گلِسرخی
دلْ زخمه ی یک تار در آواز ِ بنانم
روشندلی ِ رودکی و قند ِِسمرقند
لب دوخته چون فرّخی ِ بسته دهانم
من پیر ترین سرو ِکهنسال ِ زمینم
افسوس که سرما زده ی باد ِِ خزانم
فردوسی ام و با سخن و شور و حماسه
در سوگ و عزاداری ِ سهراب جوانم
چون رود ، بهار آوَر و چون کوه ، اصیلَم
من ضامنِ زیباییِ جاوید ِ جهانم
ایرانم و ایرانم و ایرانم و ایران
تا بود همین بوده و تا هست همانم
امین عبدالهی
اضطراب ماه
در قلبم فرو می ریخت
من آواز سرمی دادم
دانه های سرخ انگور
در گلویم می رقصیدند
سیم ها بر تکه چوبی می لرزیدند
آه ای هستی آدم کش
چه می خواهی از جانم؟
آیا اینهمه جانها که ستانده ای
سیرت نکرده است؟
من بر زمین سرد پای می کوبم
در میان رگه های نور ماه
به شعر می آویزم
همین تنها پناهگاه
همین یگانه سنگر
چه از آدمی می ماند؟
عاطفه مشرفی زاده