آمدم تا ساکن دریا شوم

آمدم تا ساکن دریا شوم
از زشتی دوری تا زیبا شوم

آمدم در عشق بی همتا شوم
تبدیل به اسطوره ای یکتا شوم

جاری باشم چون چشمه چون رود
عشق باشد هر کجا آیم فرود

نا بخوانم از ته دل این سرود
زندگی بر عشق سر آرد فرود

مهدی فلاح

یکی پرسید اهل کجایی ؟

یکی پرسید
اهل کجایی ؟
از کدام قبیله ای ؟
با کدام لهجه سخن می گویی ؟...

مرا با قوم و قبیله چه کار
در عصر غارت ریشه ها ؟!..
مرا با قوم و قبیله چه کار ؟
که آبشار ،
کنایه از روح پرآشوب من است ....
و دریا ،
استعاره ای ست از رنج های
بی شمارم
چه می پرسی ؟
از خاموشی هزارها
هجرت پروانه ها
تماشای معصومانه گل ...

چه می پرسی ؟
که ماجرایی نیست ،
شاعری که گاه گداری تک بیتی
برای شکوفه ها می سرایم ...


ای کاش پاییز را بیشتر می شناختم !
ای کاش سخن گفته بودم با آب
ای کاش آب ها رنگ دیگر بود ...

راستی ،
چرا کویر سهم ماست
وقتی این همه دریا داریم ؟!
چه بیهوده کاری ؟
چه بود این کوچ زود هنگام ؟
باور نمی کنم
خاموشی زمزمه آب را ...

اکنون کدام شعر
کدام شاعر
این همه عشق را برایت
خواهد سرود ؟...

ای از قبیله کهکشان !
گاهی بهار باش
و فردا
وقتی کوچه های بامداد
از رقص گندم و سیب
از سرود برکه و ماه
بشارت دادند ،
تو هم با چشمه آشتی کن ..

وقتی گنجشک ها در باغچه همسایه
سنگ تمام گذاشتند ،
تو هم نشانی ابرهای سرگردان را
پیدا کن ..


گاهی بهار باش
شاهانه عشق بورز
ای رازگونه
همچو شب یلدا
ماه یا ستاره
چه فرقی می کند ،
وقتی چشمان تو روشن باشد...

گاهی
بی بهانه باش
بی بهانه عشق بورز
بی بهانه باش
بی بهانه ...

#کوثر_صارمی_مقدم

همان دردم که می پیچم گاهی

همان دردم که
می پیچم گاهی
در قفسِ قلبت!!
همان آهم که
در خلوتگه خواب
هر شب می بوسم لب لعلت!!
همان خیالم که
ظهرگاهانِ سکون
بر بالین بازویت سر می نهم!!
همان رویایِ شبم که
در کامِ رنجورت می تراوم
باز
مزهٔ شیرینِ شباب
آری...... من همانم....
دلباخته ای دور
که چون برآیی از خیال
محوم در آفاق تاریکِ غربت

علیزمان خانمحمدی

در نور سرخِ سیگار ظاهر می شوند

در نور سرخِ سیگار
ظاهر می شوند
دود می شوند
و دوباره بیدار می شوند
خاطره ها


قاسم بیابانی

زمانه را باید شست ..

زمانه را باید شست ...
من زمانه ای را میبینم بی رنگ ,بی رمق ,خالی از عشق و دوست داشتن و
مهربانی...
همه چیز تظاهر , ریا, فریب
مگر نمیشود به دوست داشتن تظاهر نکرد؟
به کودک سر چهار راه پول داد, دست پیرمرو را گرفت و از خیابان عبور داد, پرنده را بوسید و حیوانات را دوست داشت؟
مگر نمیشود با پول مهربانی را هدیه کرد ؟
مگر نمیشود به ظاهر عشق ورزیدو در باطن نمرد؟
اری !
میشود .
در این زمانه مردم بازیگر شده اند اخر میدانی از کودکی بیشترشان ارزو داشتند بازیگر شوند
چقدر قشنگ نقش بازی میکنند ؟
راستی چقدر زیبا عشق میورزند!
می آیند, عاشق میشوند , دوستت میدارند و میروند
عشق را میشود بازی کرد
بازیگر خوبی باشی
میشود
میگویند کار نشد ندارد!
بیایید کار را تمام کنیم از قدیم گفته اند...
کار را که کرد ؟
آن که تمام کرد...


حجت هزاروسی

وبال گردنت هستم, مرا هم از سرت وا کن...

وبال گردنت هستم, مرا هم از سرت وا کن...
تمام عمر گشتم من , مرا هم زود رسوا کن

نه پیدا می شود راهی , نه درمان می شود دردم
نمی خواهم چنین حالی,مرا هم زود احیا کن

مثال ساحلی خشکم , کنار کوهی از سختی
بساط عیش برپا کن, مرا هم زود دریا کن


اگرچه سخت و دلگیر است , دنیای پر از دردم
بیا ای آخرین امید , کمی با من مدارا کن...


چه تقصیر است این دل را , که دائم فکر ناولهاست
بساط عمر برچیدم , مرا هم مثل رویا کن...

خراب و خسته و خونین , دل کوچکترین باشد
تو بشنو درد این دل را, مرا هم زود برپا کن

قدرت اله نصرآبسردی

ما نفس هامان بلاست

ما نفس هامان بلاست
در میان مردمانی که آزادی را
اسارت می دانند
و زنجیرهای خود را
سالهاست می بوسند
مردمانی که گوش هاشان کر
و کفش هاشان فرسوده تر
ازشنیدن, و فریاد برآویختن است

آزادی
تو از نوادگان کدام ققنوسی
که بر فراز قله ی هستی
آرام نشسته ای
ای تنهاترین جمع
و پنهانی ترین آیینِ خاموشان
نامت را روزی بر سارها خواهم آویخت
و زانوان دارها را به تعظیم از تو
خواهم شکست
من میدانم
روزی تو را در میدان آزادی
سرخواهم داد...
و تو مرا در آغوش میگیری

فاطمه سعدی آل کثیر