تا صدای خنده ات را شنیدم
پرواز کردم از سر سجادهی عشق
با قهقهه و اشک
دعایم برآورده شده بود
زندگی را رها کردم
تنها با اشک شوق به طرفت میدویدم
تا پیدا کنم
لبخندت را
از میان ستاره و ماه
شقایق پاکی پودنک
سرمای زمستان تو گرمای پناهم
لبخند بزن بشکند این شام سیاهم
وقتی که تو با گرمی آغوش بیایی
عشق تو برایم شده چون معنی. آهم
گه با همه آتش و تردید می آیی
صد بار بدین گونه بیایی به تباهم
لابد همگی دیدن چشمان تو خواهند
من با عطش شعله تو غرق گناهم
گلدان,تو به یک خنده بیا تا بستایم
ته مانده لبخند تو هم گرمی آهم
جواد جهانی فرح آبادی
عشق
دکانی است
که مغازه دارش سالهاست مرده است
و تو غمناک
تکه نانی
برابر چشم او می دزدی
من سال هاست کودک این مغازه دارم
شمس_لنگرودی
بگذار
در
صبر
و
سکوت
بایگانی شود
آنکه
دیروز
جاری
امروز
راکد
و
فردا
فیلم
مستند
خاطرات
خواهد شد.
پرشنگ بابایی
تو را در خواب دیدم
بوسه ها بر چشم هم دادیم
هماندم خوب فهمیدم
کسی جای تو را ...
هرگز نمی گیرد !!
مریم مینائی مارال
در خیابان باغ، فصل بهار
میچمید آن گراز پستشعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیحطراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
میسرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی، آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وآن دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
گه به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دم به تحسینشان بجنباندی
گوش واکردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بینیاز از قبول و رد گراز
زآن به دنبال او روان بودند
که فقیران، گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی ز آن شیارهاش پدید
کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش میخوردند
همه بر خوک چاشت میکردند
جاهلانی که گشتهاند عزیز
نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لالهزار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمههایی کلان برانگیزد
خردههایی از آن فرو ریزد
مرغکان خردههاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمهخوانان به بوی چینه چمان
نغمههاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش میگیرند
وز کرامات خویش میگیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
از : ملک الشعرای بهار
بـا مـن تـمـام ثـانـیـه هـا را مـرور کن
حـال مـرا بـه معـجزه ای غـرق نور کن
سرفصل سبز زندگیام با دلم بمان
از این شب به غصٌه نشسته عبور کن
اندیشه حضور تو در دل جوانه زد
جهل مرا به شیوه ی آیینه کور کن
در آسمان چشم تو آیین زندگی ست
شعر مرا به ملکِ سخن پر شعور کن
بر من بتاب آخرِ این قصه دیدنی ست
با خنده ای نـگاه مرا پرغـرور کن
با من بخوان که نام زمین راعوض کنیم
آیینه را معطرٌِ عطرِحـضـور کـن
پرواز کن به وسعت خورشید وبعد آن
از سینه ام هرآنچه سیاهی ست دور کن
فریباکاظمی
در گورستان افکارم،
مرثیه های شلاق خورده را
زیر خاکستر سپید اشعار
دفن میکنم.
حتی اگر واژه هایم را
مصلوب کنند
روحم جاودانه خواهد شد..
زیبا آصفی(آمــین)