هزار پرده

دلم می خواهد قلبم را منفجر کنم
تا هر آنچه در آن گرفتار است
بتواند ترکش گوید
قلب‌های ما ، بس بهتر از خود ما هستند
و بین احساسات ما
و شیوه‌های ما برای کشف این احساسات
هزار پرده است

« شاعر : جبران خلیل جبران »

من قدیمی بودم

من قدیمی بودم
پلی
با سی و سه چشمِ گریان
وقتی از من می‌گذشتی

قصری آتش گرفته
که ویرانی‌اش را تماشا کردی و رفتی

مقبره پادشاهان
که هُرم سینه برده‌ها هنوز
درونش زبانه می‌کشد

دیواری
چین‌خورده دور خودم
کناره جاده مفروش پروانه‌های مرده

افسوس
حتی نسیم بال پروانه‌ای می‌توانست
به حالم بیاورد

من قدیمی بودم
تو فردا
از من که می‌گذری
از حالم چه می‌دانی؟

شهاب مقربین

تویی بهانه اشعارِ عاشقانه من

تویی بهانه اشعارِ عاشقانه من
پر از جنون شده این عشق عاقلانه من

نگاه پر تپشت جان تازه‌ای داده
به بیت های پر از درد و ناشیانه من

کجاست خانه؟ همان جا که دل شود بندش
چهارخانه‌ی‌ پیراهن تو خانه من!

نشسته مرغ دلم در سیاهِ چشمانت
نگاه کن به نگاهم, از آشیانه من!

تو حرف میزنی و شعر باله می‌رقصد
طنین گرم صدایت شده ترانه من

محدثه نبی حسینی

می‌ترسم از عشق

می‌ترسم از عشق
از عشق می‌ترسم
این شعر‌های عاشقانه که می‌نویسم
سوت زدنِ کودک است در تاریکی


شهاب مقربین

شبیه یکی از آرزوهای منی

شبیه یکی از آرزوهای منی
شاید همان آرزو
که یک صبح
سپیدی چشم‌هایم در سیاهی چشمانت غرق شوند!
یا آن که نفس هایمان در هم گم شوند
صدایم کنی که بیا پیدایشان کن
بازدم تو را به جای دمم بردارم!
شبیه یکی از رویاهای منی...
مث اینکه آواز بخوانم و مثل شراب در رگ‌هایم بجوشی!
شبیه یک آرزوی کوچک منی!
مثل عشق؛
خوشبختی...
عزیزم...
خوب نگاهم کن
شبیه هیچ کدام از آرزوهایت نیستم؟
حتی کوچک‌ترینش...
قول می‌دهم زود برآورده شوم!
خوب نگاهم کن...

"حامد نیازی"

خواستن ات

خواستن ات
فاصله هائی ست
که مرا از مردم
از دنیا
و از خودم جدا می کنند
تا تنها با تو باشم


پرویزصادقی

داغ حسرت سوخت جــــان آرزومنـــــد مـرا

داغ حسرت سوخت جــــان آرزومنـــــد مـرا
آسمــــــان با اشک غــــم آمیخت لبخند مرا
در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی
در همــــــه عالم نخــواهی یافت مانند مـرا


رهی_معیری

من با تو ام ای رفیق ! با تو

من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام

من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ