به کسی غیر تو در سینه نمی باید.. عشق!!
گر چه جز غصه به دل هیچ نمی زاید عشق!!
عمق چشمان کسی خانه خرابم کرده...
به گمانم که مرا باز بفرساید عشق!
پر پرواز دلم بسته به دستان کسی...
نشود باز!!.. مگر...حکم بفرماید عشق!
دل درمانده پشیزی مگرش جرات بود؟!
شاید از دولتی چشم تو بنماید عشق!
سر سردابه غم چشم به هر سو دارم...
دل نمانده به دلم تا خبرش آید عشق...!
انسیه سوسنی
منتظر می مانی
آرام
آرام
فصل به فصل
سال ها می گذرند
باران نمی بارد
زیر پلک هایت...
دیوار گلدان
ترک بر می دارد.
(عباس عابد- ساوجی)
دیگر هرگز به قوّت قبل، شاعرانگی نمی کند
دیگر رنسانس عصرِ واژه هایش، ایدئولوژی ندارد
"زبان" همان زبان اما دیگر
"چشم ها" همان چشم ها نیستند
طور دیگری همه چیز به نظر می رسد
فرض کن آسمانش، زمین شود
فرض کن روزش، شب شود
فرض کن بدیهیاتش، غیرقابل اثبات شود
وقتی که تمام عقل سلیم ها را زیر سوال ببرد
به عشق بگوید توهم
به مرگ بگوید خیال
به گذر زمان بگوید سکون
به رنج بگوید لذت
شمارنده ی تعداد شات های دوربینش را
فقط برای اینکه نداند آخرین عکس
کدام ثانیه گرفته خواهد شد
از کار بیندازد
او دیگر او نیست
شاید تو باشد
شاید هم من
حتی می تواند هیچ کس باشد
یا کسی در لازمان و لامکان
نمی دانم!
اما یقین دارم که او دیگر او نیست...!
فرزانه فیض الهی
طلوع کرد
در قلب انسان خورشید عشق
بر روحش تا باند
نور محبت
نابود کرد
سایه تنفر
و اورا
عاشق تر کرد
از آنچه که بود
صبا جدکاره
وقتی یادت
تنهایی غروب را شکست
دانستم برای دیدارت
در انتظار طلوع باید نشست
تا طلوع چند ساعت مانده؟
ساعتم در غروب چشمانت
مرثیه ها خوانده...
سعیدمطوری
کاش یک شب که همه در خوابند
تو بیایی و صدایم بزنی
دفتر کهنه ی اشعار مرا
رنگ شادی و طراوت بزنی
کاش یک شب که همه در خوابند
عشق در خانه ی من لانه کند
زندگی بوی بهاران بدهد
و چه زیباست اگر
قطرات باران
پشت این پنجره ی سرد اتاق
رقص از سر گیرند
کاش یک شب که همه در خوابند
تو بیایی و بمانی با من
و شب دلتنگی
از جهان من و تو
تا ابد، رخت ببندد
برود...
ساغر روحانی فر
امروز که
باد از کمانِ کوه ها بویِ بادهٔ عشقت را
به اندرونِ حزینم دمید
غرقابِ خاطرهٔ آنروزت شدم که
ساغر سینه ات
بی هیچ واسطه ای میکدهٔ شبابم بود!!
دلبرا تو بگو ......
به این وانفسایِ عشق که
حتی تیر خیال را
در چلهٔ کمانِ عاشقان می شکنند!!
دیگر
به کدامین وعدهٔ وصال زنده باید بود؟؟
علیزمان خانمحمدی
می خواهم یکی شوم
با تو
و از زمین برخیزم،
آفتابی را
می خواهم
با تمام پوست و گوشت خودم
تجربه کنم.
از اتفاق بنفشه
سبز شوم
و ساقه ای را بالا ببرم
تا خودت.
بگو باران!
از کدام رگم
سرخ بریزم در تو؟
دست روی کجای این زرد بگذارم
در سینه ی تاریکی؟
و آن آبی رنگین کمان کجاست؟
حالا که ابرهات
شناورند
در قلب روشنایی...!
مرضیه رشیدپور