حرف بزن، ای زن شبانه ی موعود!

حرف بزن،
ای زن شبانه ی موعود!
زیر همین شاخه های عاطفی باد
کودکیم را به دست من بسپار
در وسط این همیشه های سیاه
حرف بزن،
خواهر تکامل خوشرنگ
خون مرا پر کن از ملایمت هوش
نبض مرا
روی زبری نفس عشق
فاش کن..


سهراب_سپهری

از اندوه واژه هایم

از اندوه واژه هایم
می شود فهمید
تا کجایِ عشق
بی توئی
در من سرایت کرده است
سایه ها
زائیدهٔ دستِ آفتاب اند


پرویز صادقی

دلتنگ که میشوم

دلتنگ که میشوم
باران میشوند چشم هایم
رها میشوند در خیابان های شهر
تمام کوچه هارا به دنبالت میگردند
خانه به خانه ...
آدم به آدم...

تو ، بی خبر از من کوچ کرده ای
گم شده ای چشمان آیینه ها
من ، بی نگاهی از تو ...
درخت وار مانده ام
به پای لبخند های نزده ات
شعر های نخوانده ات
راستی ناراحت بودی چرا؟

نگین مرادی

مرا ، باز صدا کن ای عشـــــــــق!

مرا ،
باز صدا کن
ای عشـــــــــق!
که من از لهجه ی چشمان تو
شاعر بشوم ...


حمید مصدق

شاید، شاخه های ارغوان

شاید،
شاخه های ارغوان
فقط بریده هایی از دستان تو باشند
مانند همان خواب ها ،
که تو هویتشان بودی
و همان دنیایی که، قبل از آمدنت کم بود
شاید عشق ، جزیی از چشمان تو
و دریا ، بخشی از پیراهنت باشد


نگین مرادی

و قسم به خالق چشم هایت

و قسم به خالق چشم هایت
که چشم هایت نم نم باران است
آرام
دوست داشتنی
دیدنی ...
و قسم به خالق طوفان
که طوفان است دلم وقتی که میخندی
پر از غوغا
پر از آشوب

نگین مرادی

ارغوان! بیرق ‌‌‌‌گلگون بهار!

ارغوان!
بیرق ‌‌‌‌گلگون بهار!
تو برافراشته باش...

هوشنگ ابتهاج

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای ؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای ؟


گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای ؟

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای ؟


سعدی