شیرها خاطرشان هست که آهوی منی...

گوش تا گوشه ی صحرا بخرام و نهراس!
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی...

وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!

قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!

منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟

تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را
منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟

مثل یک کودک مبهوت که مجبور شود
تا به نقاشی اش آبی نکشد دریا را

حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت
وای اگر چشم بخواند غمِ ناپیدا را

عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو
کاش یک باد به کشفت برساند ما را

تو همانی که شبی پر هیجان می آیی
تا فراری دهی از پنجره ها سرما را

فال می گیرم و می خوانی و من می خندم
بنشین چای بخور خسته نباشی یارا!

مهدی فرجی

باید کمک کنی، کمرم را شکسته‌اند

باید کمک کنی، کمرم را شکسته‌اند

بالم نمی‌دهند، پرم را شکسته‌اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل‌های امن پشت سرم را شکسته‌اند

هم ریشه‌های مرا خشک کرده‌اند

هم شاخه‌های تازه‌ترم را شکسته‌اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی‌دهند

آیینه‌های دور و برم را شکسته‌اند

گل‌های قاصدک خبرم را نمی‌برند

پای همیشه‌ی سفرم را شکسته‌اند

حالا تو نیستی و دهان‌های هرزه‌گو

با سنگ حرف مفت، سرم را شکسته‌اند

- مهدی فرجی -

چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن

چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن

بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن


یک کاروان خیس ابریشم همین حالا

از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!


بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:

آن قله ها را از همین پایین تماشا کن


آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش

جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن


مرد خدا را هر اذان صبح در کافه

ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن


«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»

من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن


چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست

باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!


"مهدی فرجی"

می ایستم پای تو با جان و تنم من

می ایستم پای تو با جان و تنم من

پامیگذارم روی قلب آهنم من


یک عمر-تنگاتنگ-بوی بودنت را

حس کرده ام بین تن و پیراهنم من


ازکودکی باخویش گفتم “عاشقی کن”!

خواندم الفبای تو را در دامنم من


ای شمع!میخواهم که رازی را بگویم:

از بوسه ی دیشب به این سو…روشنم من


دریا…تویی،صحرا…تویی،جنگل تویی…تــــــو

ماهی…منم،آهو…منم،تیهـو منم…مـــــن


در باز بود و آسمان پروانه بازار

اما مگر از این قفس دل میکنم من؟؟؟


"مهدى فرجى"

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی

من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی

مهدی فرجی

بگو به من که همان آدم همیشگی ام ؟

سرت که درد نمی آید از سوالاتم ؟
مرا ببخش که این قدر بی مبالاتم

چطور این همه جریان گرفته ای در من
و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟

بگو به من که همان آدم همیشگی ام ؟
نه! مدتی است که تغییر کرده حالاتم

چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم
درست از آب درآیند احتمالاتم

تو محشری به خدا، من بهشت گم شده ام
تو اتفاق می افتی، من از محالاتم

چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم
دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم

دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی
مرا ببخش که این قدر بی مبالاتم
..


" مهدی فرجی "