حتی از آدمک برفی
شال و کلاهی برجا می ماند
و هویج کبودی بر چمن زرد
اما به یادگار از تو
نمانده در این خانه هیچ
جز سرمای قلب یخ زده ات.
(عباس صفاری)
لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است
از میلیونها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم میغلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن میافتد
زیبا میشود
(عباس صفاری)
پشیمانم کن
از خواب و خیالاتی که در بست
در طواف تو نبوده اند
پشیمانم کن
از تمام عطرهایی
که بوی گریبان تو را نمی داده اند
شبیه تو را
هیچ شهری و خیابانی به خود ندیده است
بیا و پشیمانم کن
از تماشای چهره هایی
که در ازدحام خیابان ها
اندکی شباهتی به تو داشته اند
عباس صفاری
می دانست
تا تمامی قلبش را
به گونهی گُل سرخی
بر سینه سنجاق نکرده است
زیبا نمی شود
اکنون با چمدانی در دست
و گل سرخی بر سینه
آوارهی جهان است و
رؤیت آنهمه زیبایی را هنوز
آینهای نیافته است
عباس صفاری
نگو کسی به فکرت نیست
و نامت را دنیا از یاد برده است
شاید دنیا
"تویی و من"
و نام ما مهم نیست در جریده عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لب جاری شود
تا ابدیت خواهد رفت.
"عباس صفاری"
چگونه دلم تنگ نشود
برای شبی که پر ستاره تر
خانه ای که خلوت تر
تویی که زیباتر
منی که دیوانه تر
و بستری که کوچکتر بود.
"عباس صفاری"
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه
منهای شیرینزبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی
عباس صفاری
ساعاتی پس از صبحانه
در این صبح سراسر تعطیل
چه فرق میکند
تن
به آن ساتن لغزان و خنک بسپاری
یا به تکهای از آفتاب پاییزی که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت میگردد
از طرز نگاهم باید حدس میزدی
که من ظاهرا
فراموشکار و سر به هوا
خطوط کشیدهی اندامت را دقیق
تا مرز نامرئیشدن هرچه پیراهن
از بَر کردهام
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرینزبانیِ تو
چقدر تلخ،
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی
قهوهات دارد سرد میشود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلیات طاق
مگر چقدر طول میکشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری؟
عباس صفاری
خط صدای مرا
از لابهلای زمزمههایی بیدزده
بگیر و بیا
به پنجرهای خواهی رسید
که واژهای شکستهست
از زبانی فراموش شده
دری خواهی دید
که بغضیست
ترکیده در دیوار...